اختصاصی از
فی توو دانلود مقاله کتاب برش های عرضی ذهن دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
مقدمه :
این جمله که انسان وجود دارد ، جواب به این سوال نیست که آیا انسان هست یا نیست، بلکه جواب به این سوال است که ماهیت انسان چیست ، بنابراین وجود داشتن به لفظ دیگر همان در موقعیت بودن ( etre en situation ) است ، یعنی رابطه مشخص متقابلی با جهان و با دیگر موجودات ذیشعور برقرار کردن .
« هایدگر »
آدمی بی آنکه بخواهد و یا آگاه از زادن خویش باشد ، پا به عرصه وجود می گذارد و از لحظه تولد من اجتماعیش شکل می گیرد ، به اعتبار سارتر،هیچکس نمی تواند در جهان نباشد ، از آنروکه به جهان آمده است،پناه بردن به گرمخانه درون یا دور افتاده ترین خلوتها باز هم بودن در جهان است ، یعنی آدمی ناگزیر از بودن است ، اما سارتر علت نهایی چرا بودن ، انسان را هماند فلاسفه ماتریالیسم که چرا بودن ماده را مسکوت می گذارند ، مسکوت می گذارد ، چنانچه ایده آلستیهادر این نقطه به بن بست می رسند .
درواقع از دیدگاه ما ، این من اجتماعیست که در موقعیت شکل می گیردوجسم مادی انسان بیشتر نقش واسطه شناسایی را بازی می کند و ماهیتی که به ظن سارتر ، بشر درموقعیت و توسط موقعیت انتخاب می کند ، محصول فرایندیست که من اجتماعی با محتوای اجتماعیش در پی چه چیز بودن و چرا بودن خویش طی می کند با این منظور اساسی ترین سوال فلسفه این نیست که آیا ماده مقدم است یا ایده ، بلکه چرا هست بودن آدمی از بودن آدمی به مثابه ، جزء لاینفک هستی و در کل یافتن پاسخی برای چه هست بودن هستی است .
اما نوشته های کتابی که در دست دارید ، در پی بیان مفاهیمی که متجلی نوعی آگاهی نسبت به رمز و راز چرا بودن انسان و هستی است و با پرداختن به صور مختلف من اجتماعی درحیطه اجتماعی و جهان هستی ، بیشتر نه به مثابه عامل شناسایی که ضرورت بودن آدمی در این عالم است ، بلکه در نقش بازیگری که غرق نقش خویش یکسره با از یاد بردن علت وجودیش ، در زیستن برای داشتن ، حتی داشتن معنوی حل می شود ، با به بازی گرفتن قالب کلمات ، در پی انتقال نوعی شناخت است ، شناختی که بدون از هم دریدن پوسته هایی که نقش حجاب را برای مفاهیم بازی می کنند ، میسر ، نمی باشد .
مفهوم ، عریان ومجرد ، نمی تواند به بیان در آید ، مگر در قالب واژه گنجانده شود ، از این رو واژه ها ، واسطه تداخل و تقابل و ارتباط بین آدمها هستند و برای شاعر و نویسنده ، وسیله ای که به طفیل آن ( ودر عین حال ناگزیر چون راه دیگری برای گفتن نمی یابند ) به بازتاب سیر درونی خویش بپردازند .
موریس بلانشو محقق و سخن سنج و رمان نویس معاصر فرانسوی معتقد است که هر بار که ما اشیاء را بنام می خوانیم در واقع شیئی را از خویش جدا می کنیم و آنرا محکوم به فنا می سازیم و چون ادبیات ناچار از زبان است و زبان ناچار از نام گذاری ، اشیاء بنابراین ارتباط واقعی میان افراد بشر از طریق ادبیات ممکن نیست ، بلانشو امید به روزی بسته است که ادبیات سرانجام همانگونه که اشیاء را نابود می کند خود را نیز نابود کند و با رفتن آخرین نویسنده را از نگارش هم بی خبر از میان برود .
چنین نگرشی در میان عرفا و شعرای ما از قدمت دیرنه تری برخوردار است ، چنانچه مولانا به تبعیت از شمس زبان را قاصر از بیان می داند و کلمه را حجابی که کشف و شهود شاعر از پس آن رخ می نماید .و چیزی را به نمایش می گذارد که تمامی آن چیز که در پشت پرده می باشد ، نیست . شاید در این راستا ، هیچ کس به زیبایی شمس نتوانسته است با کمترین کلمات در یک جمله بیشترین مفهوم را برساند .
جمله های کتاب حال حاضر که به برش های عرضی ذهن تعبیر شده است ، بیشتر در پی بازتاب نگریشی است که نویسنده نسبت به آدمی و چگونه بودن او در حیطه هستی ، دارد ، و شاید با به سخره گرفتن من اجتماعی ، تلنگر به حجابی می زند که در پشت آن ، اصل و جوهره با ارزشی ، نهفته که به علت آنکه مجال بروز نمی یابد ، یکسره به نسیان پیوسته است .
باشد به امید روزی که این حجاب فرو افتاد ، تا هر کس با شناسایی اصل خویش به یگانگی و وحد ت برسد .
طاهر جیناک
*آنچه از عشق وحدت می یابد و از وحدت زاده می شود ، فی نفسه فعلیت دارد و فاعل است .
*بنده عواطف خود شدن همانند آویزان شدن مرده ای ازقلاب زندگیست .
*من اجتماعی با تشدید کردن پیله ترس و یاس ، مانع از غلبه معرفت می شود.
*در زیر باران عطوفت چشمانش می توان دوش آرامش گرفت
*مسیر دل تمامی لطافت است و صداقت و راستی .
*وقتی من نگاهم را می دزدم ، ادعای غرامت می کند .
*تو چگونه مرا دوست می داری ، وقتی که از سرخشم مرا در عمق خاک غرور خویش مدفون می کنی .
*عطوفت نگاهش ، به سان گسترد ای از مخمل سبز ، سراسر دشتهای ذهن مرا می پوشاند .
*آدمها وقتی نمی تواند چیزی را بدست آورند ، یا بدور آن حصار می کشند و یا آن را نابود می کنند .
*شمع می سوزد تا سوختن را به پروانه بیاموزد .
*یگانگی آن خط است که خط سوم نیزآن رانمی تواند بخواند. من پیش از این آن خط ناخوانده را خوانده ام ، آیا خط ناخوانده می تواند نانوشته مرا بخواند .
*من همیشه شادیهایم را داده ام تا جایی برای رنج دیگران باز کنم .
*رفاقت همسوئی دل است .
*آسمان چشمان اشک آلودش راگشوده است تا با اشکهایش ، دلتنگی های زمین را ابیاری کند .
*آیا این شب نبود که از پهلوی خویش صبح را زائید ؟
*آیا این حوا نبود که مفهوم آدمی را در نطفه خویش پرورانید?
*دروغ ، محصول ذهن آدمها برای مشروعیت بخشیدن به زندگیشان است .
*اینک دوستی دیگر آن خاک حالصخیز نیست ، خاکی سیاه ومرده است .
*هوا با اندوه من چنان آمیخته است که بغض زمین با اشک آسمان .
*فرهاد با کندن کوه بارهای اضافی آنرا می زدود ، تا سنگ وجود خویش را صیقل دهد .
*من برای تراشیدن سنگ وجود خویش نیاز به دستان تو دارم ، دستانی که دیگر از آن من نیست .
*انسان عاشق جویباریست که هر لحظه شوق رسیدن به دریا را دارد .
*آنقدر عاشق است که به لبان شمع بوسه می زند ، اما به لبان شمع خاموش
*سرم را به سنگ آدمها کوبیدم ، تا برای دلم عبرت بشود .
*یک انسان آگاه مبارزیست که رویاهایش را به واقعیت در می آورد .
*باورهایم در گرو یگانه کردن توست و من در گروباورهایم .
*بعضی ها برای اینکه سوار خر وجود خویش شوند ، لگام را به دهان خر همسایه می زنند .
*وقتی من اجتماعیت لگد پرانی می کند ، یعنی که امیال و غرایز آدم گونه ات را سیراب نکرده ای .
*در کوچه زندگی تو غرور ، درخت بی شاخ و برگی است که روزی تو از آن آویزان خواهی شد .
*چون افسانه ترا بازگو کردم بر لبانم داغ سکوت زدند .
*دریا بدلیل کثرتش عظمت دارد و انسان به دلیل خیالی که کثرت از آن زاده می شود .
*چگونه تو از من لبالب هستی که مرا برای سوالی بی جواب به قلاب ، الف خدا آویزان می کنی .
*خشونت از فقر زاده می شود و تنهایی از خشونت .
*گرد وجود خود می چرخم ، انگار که ترا طواف می کنم وقتی به خود می آیم نمی توانم افسانه ترا باور کنم .
*عشق آنقدر گرسنه است که تا من اجتماعی تو را انبلعد ، سیر نمی شد ، تازه وقتی که سیر شد به من اجتماعی دیگران حمله خواهد کرد .
*عشق از هستی به ودیعه مانده است ، هست و هر آدمی را به جنبش وا می دارد اما هر آدمی را به سر انجام نمی رساند .
*انسان در تنهایی خویش معلق خیال می شود ودر واقعیت ، جان تشنه ای که برای رسیدن به چشمه زلال حقیقت ، جسم خویش را گرو می گذارد .
*اینک که بار دیگر خسته و مانده از رفتن ، پا به ضیافت آفتاب گذاشته ام چنان به وجد آمده ام که جان تشنه من یکدم مجال نمی دهد که از نورسبز بودن و یکی شدن ، سیراب شوم .
*عشق مثل خرمنی از آتش است که شعله های سرکش آن به جای فروکش کردن،هرچه زمان می گذرد،تندتر و تیز تر ،زبانه می کشد ، مثل سیلابی است که هیچ سدی در برابرآن یارای مقاومت ندارد .
*قصه های من هر کدام طولانی چون عمر نوح بودند و کلمات آن زخم خورده و خراشیده مثل کلمات سنگ نبشته ها بر سر دروازه مجهول هستی .
*عشق چیزی پویا و زنده است که هر لحظه در حال جنبش و حرکت است ، حتی وقتی به کمال می رسد ، هنوز تاز و با طراوت است .
*داغ سنگی که آمها بر پیشانی انسان می زنند ، تاجیست که سبب می شود ، تا انسان بر آنها پادشاهی کند .
*من شراب جان خویش را ذره ذره در برهوت تشنه جان تو ریخته ام و اکنون لب تشنه ای را می مانم که تنهااز چشمه جان توسیراب می شوم .
*وقتی خط مرا می نوشتند ، ترا آفریدند ، وقتی ترا آفریدند ، مرا کاتب وحی کردند ، تا آن نانوشته را که هیچکس توان خواندن ندارد من بخوانم نه غیر .
*عمر آدمی کوتاه است ، کمیتی که تمام می شود .تبدیل این کمیت به کیفیت است که مفهوم زندگی را می سازد .
*احساسی پوچی و بی تفاوتی همان چیزیست که آدمها را از حرکت باز می دارد و رسالتی را که هستی به مثابه عامل شناسایی بر دوش آنها گذاشته است فراموش می کنند .
*سالهاست جان تشنه من در پی نوشیدن جرعه ای از باده ناب فراترین انسان ، سرگردان بیابان تنهائیست .
*خیال انسان نوعی اندیشه خلاق است که میل به شناسایی ناشناخته ها دارد . هرچه نیرومند تر باشد، دامنه خیال گسترده تر می شود .
*شاید چیزی که فراتر از هر استعدادی آدم را از حیوان و آدم را از آدمهای دیگر متفاوت می کند ، خیال باشد .
*اینک من در واپسین دم غروب قصه های خویش ، دریافته ام آنکه در نزد خدا حرمت آسمان بود و آنکه در باور ، من عظمت انسان ، حقیقتی دست نایافتنیست .
*در هنگام غروب من سرگردان یادها و خاطره ها و سرگردان زمان تنهایی خویش می شوم و آرام و قرار از من گرفته می شود .
*آدمها حد و اندازه دوست داشتن را می دانند و می دانند محبت را با کدامین ترازو باید وزن کنند و برآن چگونه و به چه اندازه باید ارزش بگذارند .
*خود را به دیوار زمان می آویزم تا ببینم کی تمام می شوم. مثل شمعی که ذره ذره می سوزد و تمام می شود ، تا سوختن راه به پروانه خوش نقش و نگاری بیاموزد که روشنایی آتش را دوست می دارد .
*بوی مرداب ذهن آدمها اینک بیش از هر زمان دیگر فضا را پرکرده است آنقدر که بوی عشق به مشام آن کسی که باید نمی رسد .
*دست و پایم را بستند ، خیالم به اوج رسید ، دست و پایتان را باز گذاشتند تا آزادانه به کمال برسید ، اما شروع به بستن دست و پای یکدیگر کردید .
*کسی که در برابر من اجتماعی خویش تسلیم می شود ، در برابر من اجتماعی دیگران نیز تسلیم خواهد شد .
*بعد از تو عالم هر دو عالم به هم ریخته است ، پیش از تو هر چیز همانگونه بود که می باید می بود . اما اکنون هیچ چیز همانی نیست که باید باشد .
*انسان بازی می کند تا جوهره انگیخته را به کمال برساند ، آدم بازی می کند تا همان چیزی که هست باشد ، یعنی آدم .
*عشق آدمی را به کمال می رساند و وقتی مطلوب انسان جذب آدم گونگی خویش می شود آنگاه انسان به سکوت درونی خویش پناه می برد و منزوی می گردد .
*هرکس که به اندیشه ای متعالی می رسد.آن اندیشه را در خود جذب می کند ، اینگونه ، با نگاهی متفاوت به جهان پیرامون خود می نگرد و به گونه دیگری ارزشها را ارزش گذاری می کند. عشق بر می گزیند ، گلچین می کند ، قویترین را انتخاب می کند و آنانکه از آزمون سر بلند بیرون می آیند ، اسطوره می شوند . در غیر این صورت آدمهای معمولی مثل نهالهای نو ریشه در باد به هر سو خم می شوند و عشق زندگی بخش ، داس مرگی می شود که آنها را از ریشه می زند .
*وقتی آتش وجودت سرد می شود ، چیزی در تو پنهانی فرو می ریزد که ترا تبدیل به آدمی سرگردان و مسخ شده می کند و دیگر هیچگاه عشق نمی تواند ترا دچار تحولی فراتر کند زیرا تو فرو ریختن انسان عاشق را به تماشا نشسته ای .
*راه رفته را نمی توان برگشت ، نگاه کردن به پشت سر هم مثل ایستادن سرخط تمنا و آرزوست . سرخط تمنا و آرزو ایستادن در صف آدمهایی که با برداشتن هر گامی به عقب نگاه می کنند و از آنچه پشت سرگذاشته اند دل نمی کنند .
*آدمی تا به یگانگی نرسد به قدرت نمی رسد و یگانه نمی شود مگر ستیز درونیش از میانه برخیزد ، آنگاه وقتی به یگانگی رسید ، نیروهایش آزد می شود و چون دیگر با خود ستیز نمی کند ، نیروهایش صرف طی کردن مسیر کمال می شود .
زندگی اجتماعی بدلیل قرار دادی بودن آن تکراری و تهی از خلاقیت و زیبا شناسی است . از این رو سر گرمی به صورت هنری در می آید که نیمی از ثروت جوامع بشری را می بلعد تا برای من اجتماعی آدمها که قحطی زده هنر وسرشار از نیازهای عمیق معنوی هستند ، غذا تهیه کند .
*انزوا نوعی مردن است ، مردنی بی صدا ، مثل افتادن برگ سبزی از شاخه درخت با باد ملایم در جایی خشک و بی آب و علف ، انزوای انسان خود خواسته است بریدن از عالم آدمها و در خود فرو رفتن است . انسان از عشق تغذیه می کند و از انسان عاشق . آیا من بار دیگر با لبان ترک خورده از بی آبی .
در ظلمت تنهایی خویش ، و در انتظار رسیدن به چشمه زلال او از سکوت مقبره ای خواهم ساخت .
*وقتی خیره در چشمانم می نگرد ، عطوفتی که در نگاهش سبز می شود ، به سان گسترده ای از مخمل سبز ، سراسر دشتهای ذهن مرا می پوشاند ، در چشمان او تمنای رسیدن موج می زند و من چنان غرق دریای وجود او می شوم که فراموش می کنم لحظه جدایی ، آسمان هم نمی تواند عظمت تنهایی را بدوش بکشد .
*درست وقتی خدا انگشت روی تو می گذارد ، گمنام در میان خلق گم می شوی ، تا در دامن فراترین انسان سقوط کنی ، فراترین انسانی که تاب تحمل سنگینی وجود خویش را ندارد حقیقت را چون صلیب عیسی بدوش می کشد تا رسیدن به تپه خدا ، بی خبر از شیطان (( من اجتماعی )) که دیگر چه در آستین دارد .
*تنهایی سبب می شود تا سرطان شک و ناباوری در عمق جان آدمها ریشه بدواند در محیط فقر زده ، زنده ماندن بصورت یک هدف ثابت در می آید و غرایز و امیال آدمها ، منطقی حیوانی پیدا می کند بذر دوستی در چنین زمین لم یزرعی فقط با فداکاری سبز می شود و فداکاری باید عینی و قابل لمس باشد ، تا شک و ناباوری از بین برود .
*آدمها عقلهایشان را مثل سنگ ترازو روی هم می گذارند تا قرار دادها را وضع کنند . بعد تبدیل به یا بوی بار کشی می شوند که افسارشان را به دست قراردادها می سپارند، یعنی تسلیم هیولایی می شوند که خود خلق کرده اند ، حالا هرکس تابع این قرار دادها نباشد ، طبق قوانینی که مثل تخم قورباغه از دل این قرار دادها زاده می شوند .مفهوم تسلیم شدن را به صورت عینی به او آموزش می دهند .
*هر آدمی از کودکی به بازی خو گرفته است ، به اعتباری بازی در پروسه زمان جزو صفت ثانویه آدمها می شود ، در اصل بازیهای کودکانه نوعی تمرین قدرت برای بقاء من اجتماعیست . کودک وقتی بزرگتر می شود از طریق بازی که این بار شکل جدی تر به خود گرفته است به کسب و حفظ داشته هایش می پردازد .
*خدایا !
تو می دانی که پیش از این زنده ای بودم که تابوت تن را با خود می کشیدم آن گاه حسی کهن چیزی را در وجود من برانگیخت که من به خود اشراف پیدا کردم و فرامن شدم و اکنون که دل به انسانی فراتر از آدمی بسته ام دلم می خواهد آکنده از بوی او به هر برهوتی که پا می گذارم ، فضا را چنان عطر آگین کنم که خاک مرده زنده می شود .
*انسان عاشق در حرکت خویش صیقل می خورد ، کمال می یابد و از تمامی پلیدیهای آدم گونگی که آدم را آدم نگاه می دارد زدوده می شود و سرانجام صاف و زلال مبدل به همان انسان والایی می شود که می داند کیست ، چه می خواهد ، به کجا می رود ، چرا می جنگد و چرا تاوان می دهد و چرا در برابر طوفان ( من های اجتماعی ) چون درختی سر وقامت استوار و پا برجا می ایستد و فراتر از روزمرگیها اندیشه انسانی خویش را قوام می بخشد .
*آخرین روزهای انزوا : روزهای خاکستری !
روزهایی که ترا به معصیت نیامدن باران از درون خودت به چهار میخ می کشند ، آدمهایی که خارج از انزوای تو پیله های همدیگر را می کاوند تا کرم وجود یکدیگر را شکار کنند ، در وجود تو دنبال اژده هایی می گردند که اگر سربرآورد یارای مقابله با آن را ندارند . آیا مسیح همان کسی نبود که صلیب را اسطوره کرد ؟ تاکنون انسانهای بی شماری را به صلیب کشیده اند و آدمها را ..........
صلیب ، صلیب شکسته ، صلیب وارونه ، آدمها برای زجر دادن یکدیگر از آسمان الهام می گیرند . رودهای خشکیده با دریا قهر کرده اند ، دیگر رویای آب ، خاطرات آبی را زنده نمی کند .
روزهایی که رنج بودا به هیچ گرفته می شود و آدمی که معنی خود را در نمی یابد و ارزش کلام را نمی داند ، از هست و نیست خدایی سخن می گوید که نقطه خ ، خدا را هم نمی شناسد .
*تلخست روزهایی که تنها وبی پناه در گوشه عزلت برای مرگ باورهایت گریه کنی ، روزهایی که باران نمی بارد و خورشید چشمان والاترین انسان دیگر طلوع نمی کند .
در روزهای بی باران اشکهای لیلی غنیمت است ، روزهایی که آسمان معصیت خویش را پنهان می کند تا ترا به جرم سر سپردن به دلت بر بام رسوایی بیاویزند .
بالای دار نمی برند سری را که دیگر تاب کشیدن ناباوریهای خویش را ندارد آیا در ذلت مردن انسان حرمت خدا را پایمال نمی کند ، حرمت عشق ، حرمت خداست .
آیا به جز انسان چه کسی می تواند حرمت عشق را پاسداری کند ؟
انسانی که انگیزه هایش را از چنگک قرار دادهای اجتماعی می آویزند ، آرزوهای دگرگونه اش را در مجمر سنت و خرافه به آتش می کشند و از خاکستر خیالش معجونی برای زیبا سازی اندیشه آدم گونه می سازند . و این همان انسانیست که قرار است با دست بریده ، مشعل کمال بشریت را در مشعلدان خدای عشق بگذارد .
*دروغ محصول ذهن آدمها برای مشروعیت بخشیدن به زندگیشان است وقتی به خودت دروغ می گویی و به سادگی خودت را فریب می دهی ، اقناع می شوی که بقیه آدمها را نیز می توانی فریب بدهی و در واقع فریب می دهی زیرا آنها هم ، همین تفکر را دارند و بدین ترتیب دروغ محصولی همگانی می شود کالایی که به اشکال مختلف در روابط اجتماعی و روابط ((خصوصی)) مبادله می شود .دیگر از آبی صداقت جز رنگی تیره نمانده است و عشق آن مظهر صاف و زلال چشمه خدا ، هیچگاه از رنگ تیره تغذیه نمی کند دوستی دیگر آن خاک حاصلخیز نیست ، خاکی سیاه و مرده است و در زمین مرده بذر عشق بارور نمی شود. عاشق در این زمانه تنها و بی کس است ، دیگر آن پرنده وحشی در ازدحام پرنده های سر بزیر و رام، آن فریاد سرخ را بر نمی کشد .
معیارهای اخلاقی و قراردادهای اجتماعی به آدمها دیکته می کنند که تحت چه شرایطی و ملهم از چه روابطی احساسات و عواطفشان تاثیر بپذیرند و یا تحریک شده و به غلیان در آیند .
اگر انسانی تابع قرار دادهای اجتماعی نباشد ، معیارها و قرارداها بصورت طنابی برای به بند کشیدن آن انسان در می آید .
*هرمن اجتماعی با فرو رفتن در حیطه های اجتماعی از حیطه انسانی دور می شود و در واقع هرمن اجتماعی فی نفسه در پی کسب ارزشهای اجتماعیست ، زیرا من اجتماعی با تغذیه درارزشهای اجتماعیست که شکل می گیرد ، رشد کرده و با کسب آنها خود را مطرح نموده و برجسته می کند.
*من اجتماعی هرچه ارزشهای اجتماعی خود را ارتقاء می دهد، احساس غرور بیشتری کرده و موجودیت اجتماعی خویش را بیشتر باور می کند. بدین ترتیب آدمها با ارزشهای اجتماعیست که همدیگر را محک می زنند و ارزش گذاری کرده و همدیگر را تعریف می کنند . به همین سبب وقتی ارزش اجتماعی (موقعیت اجتماعی – عنوان اجتماعی – ثروت ...) آدمی را زیر سوال برده و یا ندیده می گیرید ، من اجتماعی آن آدم به سرعت واکنش نشان می دهد . کسی که احساس حقارت می کند در واقع من اجتماعیش آنگونه که بایسته و شایسته است در روابط اجتماعی به بازی گرفته نشده است و برعکس کسی که من اجتماعیش در این روابط به بازی گرفته می شود ، احساس غرور می کند ، در حیطه اجتماعی اقتدار رابطه مستقیمی با ارزشهای اجتماعی دارد ، هرچه فرد ارزشهای اجتماعی بیشتری به دست آورد ، احساس قدرت بیشتری می کند . معمولا من اجتماعی از موقعیت اجتماعی و داشته هایش به مثابه اهرمی برای جابجایی نیروهای دیگران استفاده می کند . خودخواهی پیله ایست که همه آدمها دارند ولی همیشه آن را زیر نقابی از فروتنی پنهان می کنند ، در اصل من اجتماعی از پیله خواخواهی بیشترین بهره را برای اثبات موجودیت خود می برد .
وقتی به غرور من اجتماعی ، آدمها تلنگر می زنید ، نقطه حساسی را تحریک می کنید که سبب بروز واکنش دو گانه ای در من اجتماعی می شود ، اثبات یا انتقام ، احساس حقارت احساسی فرو خفته در هر آدمیست که با تحریک خودخواهی به اشکال مختلف خود را بروز می دهد .
وقتی من اجتماعی احساس حقارت می کند ، کینه در او به صورت آلترنانیتوی در می آید که یا با استفاده از اهرمهای مختلف اجتماعی – اقتصادی ، شرایطی را بوجود می آورد تا با تثبیت شخصیت خود ، خودخواهی خود را ارضا کند و یا بصورتی کودکانه ( حرکت احساسی ) با انتقال بحران درونیش به حیطه سرکوب کننده اش ، انتقام می گیرد .
*آدمها با بروز وابستگی های خویش ضعف هایشان را به نمایش می گذارند ، چرا که هرچه وابستگی ها نسبت به چیزی شدید تر باشد ، از دست دادن آن سخت تر می شود .
* مرابا شبنم عشق بشوئید تا مقدس شوم ، آنگاه مرا با نام کسی که به خاطر او قربانی خواهم شد طلسم کنید ، تا در لحظه موعود مقدس ترین خون پاک پیش پای او جاری شود .
*تنها بودن در هنگامی که تنها نباشی مثل آمیختن با انسانی و از ان انسان دور بودن است .
*اگر بخواهی دنیا را ببخشی ، ابتدا باید آنرا به دست آوری ، وقتی می خواهی انسان را ببخشی چه ؟ اول باید او از دست بدهی !
*چه کسی سهم انسان را تعیین می کند ؟ آنکه سهم خود را از خدا گدایی کرده است ؟ ! یا آنکه در اثر تصادف سهم بیشتری نصیبش شده است ؟
*خیر و شر زاده اجتماع است و محل ستیز آنها در (( من اجتماعی )) از این رو (( من اجتماعی )) دوگانه است و برای رسیدن به یگانگی باید فراسوی خیروشر قرار گرفت. ((معنی ساده انسان بودن )).
*آدم ها تعقل می کنند تا احساساتی عمل کنند .
*بعضی با آنکه می دانند گوهر وجود انسان را نمی توان با سنگ آدم ها محک زد ، باز هم الماس وجودشان را به شیشه فروشان عرضه می کنند .
*مقام برای انسان آزاد ، تابوتی از پیش طراحی شده است .
*عفو کردن به معنی گذشتن از خشم است و کسی که از خشمش می گذرد، در حال معنی کردن انسانیت است .
*کاش حواسیب را نمی خورد .
*کسی که علت وجودی خود را در نمی یابد ، در داشته هایش تکرار می شود .
*انسان آگاه ، مجسمه زیبا و زنده ای است که از صخره آدمیت بیرون می آید .
*وقتی انسان را فهم نمی کنی ، او را زیر سوال می بری . وقتی او را زیر سوال می بری نشان می دهی که خود را نیز فهم نمی کنی .
*وقتی انسان را روان شناسی می کنی ، مثل خود در خودت می مانی ، وقتی آدم ها را با انسان مقایسه می کنی ، مثل خر در انسان می مانی !
*وقتی از انسانیت تغذیه می کنی ، به جای آنکه رشد کنی ، شروع به ورم کردن می کنی و تا بدانجا پیش می روی که پیله خودخواهیت نیز از گندگی تو به حیرت می افتد .
*وقتی آدم ها به بودن انسان اعتراض می کنند ، داشته هایشان را در خطر می بینند .
*آیا انسان بار اضافه آدم هاست یا آدم ها بار اضافه انسان ؟
*تا وقتی انسان به سوی فراتر می رود ، تعلق خاطر به کسی ندارد ( آدم ها) ، از همین رو به نظر دست نایافتنی می آید . بنابراین یهودای مقدس نیست که او را به صلیب می کشاند ، بلکه تمامی من های اجتماعی او را به تابوت آدم ، چار میخ می کنند .
*(( من اجتماعی )) در وادی حق به جای رسیدن به حق ، تنها به فکر احقاق حق است .
*((من اجتماعی )) دروغ می گوید ، انسان با او همسویی می کند تا دروغ بودنش را به او اثبات کند ، اما وقتی من اجتماعی در وادی خلوص و صداقت ، عریان می شود ، دروغ های خود را به انسان نسبت می دهد ! اینجاست که حقیقت دو گانگی (( من اجتماعی )) بر ملا می شود .
*وقتی اعمال و گفتار انسان برای دیگران قابل فهم نیست ، ناگزیر به تعاریف متعددی روی می آورند ، تا آدم ها با انتخاب یکی از آن تعاریف چه چیز بودن خود را نشان دهند . وقتی آدم ها چه چیز را نشان دادند ، انگاه معلوم می شود که قابل اعتماد نیستند !
*نفی تو از آنجا شروع می شود که اثبات خود را در مقابله با انسان می بینی .
*از تمام حربه های (( من اجتماعی )) استفاده می کنی تا چیزی را به دست آوری که آدم بودنت را ارضا کنی . گیرم با لباس زشتی که تن انسان می کنی ، آدم بودنت ارضا شد ، لباس زشت آدم بودنت را تن چه کسی خواهی کرد ؟
*انسان مسافری است که اسیر رفتن است . اسیر چگونگی رفتن نیست .
*چه هستی ؟ آنچه از خود بروز می دهی !چه نیستی ؟ خودت !
*فقر به انسان آگاه ، غنا می بخشد .
*اندیشه ودیعه ای است که خداوند با دادن آن به یکی از موجودات زنده ، او را مبدل به آدم کرد .
*آدم اندیشه را به عامل تخریب حیات مبدل کرد .
*بشر ، تنها موجودی است که به نوع خود رحم نمی کند .
*بشر همیشه مالک نیمی از چیزها می شود ، زیرا نیمی را خراب می کند تا نیمی دیگر به دست آورد .
*خداوند ، نعمت را به فراوانی در دسترس انسان قرار داد تا به نسبت نیاز از آن بهره بردارد .
*چنگ و دندان آدم برای دریدن ، تهمت و دروغ است .
*آدمی که داشته هایش را به رخ می کشد ، نداشته هایش داشتنی نیست .
*آدمی ، ترازویی را می ماند که هیچگاه میزان نمی شود .
*آدم تا برای رفع نیاز ، به دنبال داشتن است خوش بخت است اما وقتی داشته هایش از مرز نیاز می گذرد ، بدبختی هایش شروع می شود .
*انسان در تولد و زندگی و مرگ ، تکرار می شود حتی اگر این تکرار ، اثبات نفی نقش من در سرنوشت باشد ، اما من محکوم به چگونه زیستن نخواهم بود .
*آدم ها یکدیگر را فریب می دهند تا دروغ بودن خویش را باور نکنند .
*انسان ، هر تکه ازوجودش معرفت است .
*مرا در باغ وجودش کاشت ، انسان رویید .
*عروسک ، سایه ساکن آدمک است .
*آدم ، شکل ظاهری انسان است .
*آدم معمولی از آن رو معمولی فکر می کند که تنها یک سوال از خود نمی کند : (( من کیستم ؟))
*عشق و نفرت ، زاده رابطه هاست و تنهاترین آدم ، کسی است که نه عاشق است ونه نفرت دارد .
*انسان در زندگی نقش های گوناگونی را بازی می کند ولی نقشی که همیشه ثابت است ، نقش کسی است که این نقش ها را بازی می کند .
*میل به زنده ماندن ، ودیعه ای است تا انسان ها پی به هویت خود ببرند .
*انسانی تا زمان که وجودش را اثبات نکرده است ، وجود دارد و از لحظه ای که می خواهد وجودش را اثبات کند ، موجودیتش را از دست می دهد .
*انسان ، از آن رو مجهول است که می داند معلوم چیست .
*ریا کار دستی را که می دهد از آن رو نشان می دهد که دستی را که می گیرد ، دیده نشود .
*انسان ، بلوغ سبز« انسان خدا » است .
*روزها تکرار می شوند ، اما آدم ها تکرار هر روزشان نیستند .
*شاهین ترازوی انسان با مرگ میزان می شود .
*پنهانی زیر پوست آدم رفتن ؟
*هر آدمی خود را با داشته هایش ، تعریف می کند .
*زیر سوال رفتن یکی ، قلاب سوالی می شود برای آویزان کردن دیگری .
*زمانی « نگفتن » مثل گفتن است و « گفتن » مثل شکستن ابعاد هندسی دیوار.
*شخصیت اجتماعی یعنی قید و بند قانونی .
*من درون ، بزرگ تر از آن است که در قالب یک شخصیت رسمی ، کوچک شود .
*وقتی دروغ می گویید ، مسئوولیت باور دیگران به عهده شماست .
*یکی برای گرفتن حقش مصالحه می کند و منتظرمی ماند ، دیگری منتظر نمانده ، مبارزه می کند .
*گیرم که تمامی زنجیر هایت را به پای من بستی ، با دستان بی پروای من چه می کنی ؟
*گفتم : تفاوت انتقاد و بدگویی در چیست ؟
*گفت : بدگویی از فردی بدون حضور آن فرد صورت می گیرد ، انتقاد در حضور آن فرد .
شخصیت کوچکی که به یک باره به پول می رسد ، به مرور ام الفساد می شود .
*اگر به شخصیتی بزرگ ، مقامی متوسط بدهند آن مقام ، بزرگ می شود .
*شخصیت کوچک در مقام متوسط ، خود را بزرگترین شخصیت می داند .
*عاشق شکست خورده رایا فریب داده اندیا انتخاب نشده است.
*آنقدر به زشتی ها عادت کرده ایم که زیبایی ها را به ندرت می بینیم .
*برای آنکه وجودش را معنی کند ، آدم ها را پراکنده دید خودش را عامل جمع .
*وقتی خودت را جدی می گیری سگ بودن ، خودت را اثبات می کنی .
*عشق ، پیرزال هزار چهره ای است ( قدیمی تر از آدم ) که می تواند طالب و مطلوب را هر لحظه به شگفتی در آورد .
*عشق زیبایی را به وجود می آورد ، نه زیبایی ، عشق را .
*وجدان ، انعکاس قراردادهای تاریخی – اجتماعی در ذهن آدمی است .
*چاپلوسی ، بارزترین مشخصه شخصیت های کوچک است .
دو نوع شخصیت کوچک وجود دارد :
کسی که در شرایط معمولی برای رسیدن به داشتنی های کوچک به فریب های کوچک قناعت می کند .
کسی که با فریب های بزرگ به شهرت یا مقام و ثروتی رسیده باشد .
*گفتم : چرا آدم ها نسبت به داشته های یکدیگر حسادت می کنند ؟
*گفت : چون همه می دانند برای هر داشتنی حقی پایمال می شود ، پس حسادت پرده ای است برای کشیدن به روی این دانستن .
*شما کاریکاتور خود را با تمسخر دیگران می کشید .
*پاهای محکم ، نیاز به زمین محکم دارد .
*در برابر آینه خودشکنی کرد ، ولی نتوانست شکسته هایش را جمع کند .
*تصویرمادربزرگ در اپارتمان مثل تصویرسماور در ، بار است.
*نویسنده ، دست هایش را گرو می گذارد تا بنویسد .
*خودش را در فلسفه غرق کرد تا خودکشی کند .
*برای آنکه عمل کنند باید حرف بزنند . وقتی حرف می زنند ، دیگر عمل نمی کنند .
*می گردد دنبال حقیری تا بزرگی خود را اثبات کند .
*آنان که خوش بختی را در بی نیازی مادی می بینند . بیرون از دنیایی را که در آن زندانی اند ، نمی بینند .
*ابراز اولین عقیده در مورد کسی ، چنان تاثیری در ذهن به جای می گذارد که حتی اگر به مرور زمان ، غلط بودن آن به اثبات برسد ، رهایی از قضاوت اولیه سخت خواهد شد .
*آنکه در زندگی هدف عالیه ندارند ، برای آنکه زندگیش قابل تحمل شود ، وابستگی هایش شدت پیدا می کند .
*همه داشتنی ها را بدست آورد ، خودش را از دست داد
*آنچه را که نمی خواهد ، بر دستانش دست بند کرده است ، آنگاه با دست بسته چیزی را می خواهد به دست آورد که با دستان باز هم به دست نمی آید.
*می گویند ارتباطات سبب تداخل فرهنگ ها می شود ، اما جهان از آن کسی خواهد بود که فرهنگش غالب شود .
*امید ، ترس است و ترس ، ناشی از ناوری واقعیت .
*من شادی هایم را دادم تا جایی برای رنج های او باز کنم .
*پوست سبز مرا به تن کرد تا پاک جلوه کند .
*در نبودش سنگینی وجودش را نتوانستم تحمل کنم ، شکستم.
*برای آنکه فرو نریزد ، به خودش تکیه می کند .
*وحشت از تنهایی ، بدترین آدم ها را به هم نزدیک می کند .
*کسی که امیدوار نیست ، با کینه زندگی می کند .
*انتظار ، امید مضطرب است .
*قبل از آنکه نسبت به خودت دل سوزی کنی ، نگاه کن و ببین که آیا خود را در شرایطی قرار نمی دهی که نسبت به خودت دل سوزی کنی !!
*بودن، فراتر از امید است ، این نبودن است که نیاز به امید دارد.
*بعضی از بافه های رنج ، سبدی از امید بافته اند تا میوه های آروزهایشان را درآن جمع کنند .
*حس برتر وقتی اصل نباشد ، دوران نزولش از لحظه ای شروع می شود که این حس به صورت عادی در آید .
*یگانگی،آن خط است که خط سوم نیز آنرا نمی تواند بخواند، من پیش از این ، آن خط ناخوانده را خوانده ام . آیا خط ناخوانده می تواند نانوشته مرا بخواند ؟
*وقتی مودبند ، مودبانه درونشان کثافت است .
*مزه دروغش صداقت بود .
*سگ وجودش با تربیت بود .
*زنگار وجودش دروغ بود .
*آنقدر اصرار کرد تا دروغش را باور کنم که در نهایت پذیرفتم دروغ می گوید.
*از حقیقت گفته هایم دروغ را باور کرد .
*دروغ حصار حقیقت است .
*وقتی عیب کسی را در حضورش نمی توانی بگویی در غیابش اگر بگویی یا از او می ترسی یا خود عیب هایی داری که تنها آن فرد می داند .
*برای آنکه به شهوت ، سواری ندهد خود را به گاوآهن عشق بست .
*غرور ، رابطه مستقیمی با قید مقدار دارد .
*بهترین شنونده برای آدم فضولی که غیبت می کند ، ادم خودخواهی است که حسودی می کند .
*در ریاضیات زندگی ، غریزه جنسی ، کتاب جبر است .
*در جامعه رو به زوال ، مصرف عشق را تبلیغ می کنند .
*آنکه از ترس خدا خطا نمی کند ، خودش را دوست می دارد.
*آنکه از شرم خدا خطا نمی کند ، خدایش را دوست می دارد.
*کسی که بدون یاری رساندن می خواهد از بدبختی دیگران باخبر شود ، آدم حقیری است که خودخواهی اش از بیچارگی دیگران ارضا می شود .
*آمد دیگران را به دست آورد ، خود را از دست داد .
*آدم ها از دروغ یکدیگر ، تغذیه می کنند .
*از بس عشق در تله دروغ افتاده است که واقعی و مجاز بودن آن ، باید محک زده شود .
*در تاریکی نشسته اند تا با زبان سادگی و صداقت ، دیگران را شکار کنند .
*تاریکی قبل از آنکه سپیده کاملا بدمد ، عاشق نور شد ، مثل دامن انتظار که آلوده به امید شد .
اینگونه بود که غروب چیزی بین ظلمت و نور شد ، یعنی نه شب و نه صبح ، دوگانه و دل تنگ و دو سو شد .
*وقتی شمع با دمیدن صبح به پروانه سلام می کند ، شمع پروانه ای است که گرد خود طواف می کند .
*من آنان را که دوست می دارم به میزبانی آفتاب دعوت می کنم ، اما آنان که مرا دوست می دارند مرا به میهمانی سایه ها می خوانند .
*آیا در تاریکی نمی توان آدم ها را دید ؟
*می گوید : یا شمعی خاموش باش یا پروانه ای بدون بال .
می گویم : آنگاه یا هستی ، جان مرا می سوزاند یا جان من ، هستی را به آتش می کشد .
*برای آنکه ثروتمند شود ، حقیقت را در تاریک ترین سلول ذهنش به چهار میخ کشید .
*با چشمانی کور ، خورشید نورانی را دید .با چشمانی بینا حتی یک ستاره ندید .
*در تاریکی لباسی از نور پوشیدم
*او آنقدر در ظلمت لی لی کرده است که نمی داند در آفتاب چگونه قدم بر دارد .
*به قیمت تخریب باطنش ، ظاهرش را درست می کرد .
*وقتی هنرمند خلاق ، منزوی می شود ، خلاقیت دیروز را برای امروز کپی می کند .
*هنر خلاق از ذهن خلاق تغذیه می کند ، هنر ابتذال از تقلید
*هنر خلاق ، توقع مردم را بالا می برد ، ابتذال هنر ، توقع را در مردم می کشد .
*هنر ایده ای است که واقعیت ندارد ولی حقیقت است .
*شبه هنر ، دست کاری واقعیت است .
هنرخلاق، باری از دوشتان بر نمی دارد ، بلکه راهی ارائه می کند تا بتوانید آن بار را از دوشتان بردارید .
*شبه هنر ، برای دقایقی ذهن شما را معلق می کند .
*ضد هنرچنان باری بر دوش شما می گذارد که بار خود را فراموش می کنید.
*هنر ، وحشت انسان از فراموش کردن انسانیت است .
*دود از کنده بلند می شود ، مشروط بر آنکه در خانه سالمندان نباشد !
*وظیفه هنر ، یادآوری انسان بودن انسان است .
*وقتی همه چیز عادی و مرتب به نظر می رسد ، باید یک جای کار ، عیب داشته باشد .
*آدمک ها بی وقفه ، تلاش می کنند تا زندگی را در تابلویی ایده آل با نقش های برجسته هر چیز داشتنی گردآورنده ، اما وقتی رنگ آمیزی تابلو تمام می شود ، تازه آن هنگام درک می کنند که نقش خودشان در آن تابلو ، برجسته نیست .
*هنر، حقیقت خیالی است که به واقعیت در نیامده است .
*زمینه تابلوی تنهایی ، سکوت است و نقش آن خیال .
*دو بال پرنده شکست ، ماهی شد .
*در زمین مرده ، بذر عشق بارور نمی شود .
*فکر می کرد لرده ! از من پرسید ، گفتم شبیه اسکناس مچاله شده است .
*قلبش با ضربان دلار ، بالا و پایین می رود .
*سیفون بدنش را اگر بکشی ، از ماتحتش پول می ریزد .
*انباشت ثروت در دست عده ای ، سبب به وجود آمدن کینه در دل عده ای دیگر می شود .
*آدم پولدار شادی هایش را با پول تقسیم می کند .
*قدرت آدم پولدار از امنیت فردایش سرچشمه می گیرد .
*همه پولدارها ، پس از ورشکستگی تنها می شوند .
*تشریفات ، زاده جبری مازاد ثروت و مازاد ثروت ، علت اصلی دو قطبی شدن جامعه است .
*ثروتمند از نیاز دیگران تغذیه می کند تا کوچک بودن خود را باور نکند .
*ثروت + خود بزرگ بینی = دیکتاتوری کوچک !
*برای سرکوب تحول درونش ، محکم به داشتنی هایش می چسبد .
*وقتی قلب به مثابه مغازه ای اجاره ای است ، عشق ، کالای بنجلی می گردد که در هر مغازه ای پیدا می شود .
* برای بعضی سیر کردن شکم ، تنها یک دلیل دارد ، زنده ماندن .
*ثروتمندان وقتی مرتکب گناه می شوند ، احساس غرور می کنند .
*ثروتمندی که با بوق و کرنا ، بخشش می کند ، گذشته ای ننگین دارد .
*گناه در میان فقرا از گرسنگی زاده می شود ودر میان اعنیا از سیری .
*ثروتمندی که از چاپلوسی لذت می برد ،شخصیت کوچکی دارد .
*ضعفا رنج را جمع می کنند تا شادی را تقسیم کنند ، اغنیا شادی را جمع می کنند تا رنج را تقسیم نمایند .
*فقرا به خدایشان پناه می برند ،ثروتمندان به خدای فقرا !
*به علت بحران محبت ، نرخ رشد هوس در حال افزایش است.
*وقتی عشق به صورت یک کالای مصرفی در آید ، جامعه انسانی در جا می زند .
*فقر بی حد ، خصلت های انسان را تغییر می دهد .
*فقر آگاهی ، اصالت عشق را از بین می برد .
*داشتن ، مصدری است که وقتی به فعل در می آید ، برابری افعال را بر هم می زند .
*چون حادثه بی خبر می آید ، به گونه ای زندگی کن که در بد حادثه زیر مصائب له نشوی .
*برای آنکه آسوده زندگی کنی ، مرگ را دوست بدار .
*وقتی ثروتمند با ثروتش یکی می شود ، دیگر ثروتمند نیست،بلکه « من ثروت » است .
*عواطف و امیال آدم « من ثروت » از صافی داشته هایش می گذرد ، آنگاه چیزهایی از او بیرون می آید به نام تفاله های آدمیت .
*دوست خوب ، رنج هایش را برای خود نگاه می دارد و شادی هایش را با تو قسمت می کند .
*دوست خوب ، شانه های اضافی است ، دوست بد بار اضافی .
دوست آگاه شبیه کتابی است که مقدمه اش چندین کتاب است .
*واسطه دوستی میان پدران و فرزندان ، مادران هستند .
*دوست بد کتابی است که در یک صفحه خلاصه می شود .
*برای انتخاب دوست باید در حد معمول رابطه را حفظ کنید تا در حد غیر معمول ندانسته او را آزمون کنید .
*توقع دوستتان را با توانایی های خودتان مقایسه نکنید .
*اگر می پرسید دوستتان برایتان چه کرده است یقینا خود را در شرایط او نمی گذارید .
*نیاز ، شکافی است که با یکدلی پر می شود .
*بهای عشق ، بستگی به تعداد ستاره های قلبش دارد .
*درد دوست را هنگامی بپرس ، که بتوانی یاریش دهی .
*سردوست قد بلند من به تازگی با یک ستاره تصادم خواهد کرد .
*هیچ کس از زندگی متنفر نیست ، بلکه از آدم هایی که نسبت به او بد کرده اند ، متنفر است .
*گفت : با آنکه خیلی دوستش دارم ، نمی توانم تغییرش دهم
گفتم : علتش آن است که نسبت به او حس مالکیت داری
*مطلوب من وقتی به سخن می آید ، سکوت به سماع در می آید .
*عشق را تا دوستی فاصله ای است که جنون را تا عقل .
*گفت : او را به چه مقدار دوست می داری ؟گفتم : به مقداری که جز او را دوست نمی دارم .
*دشمن اگراهانت کند رواست،چون بزرگی تو را بر نمی تابد. ولی دوست ، کوچک بودن خویش را نمی تواند تحمل کند .
*کشور صلح طلب ، بیشتر از کشور جنگ طلب سلاح انباشت می کند !
*دوست داشتن دال بر آن نیست تا راهی که باید طی شود ، طی نشود .
*هنگام تفتیش دردهلیزهای قلبش ، اسکلت محبت را پیدا کردم.
*قلبش ، هتل پنج ستاره بود .
*بین حسادت و عشق ، یک تار مو صداقت ، فاصله است .
*خودخواهی مقبره رفاقت است.
*بر قله کوهی بلند ، آتشکده ای خاموش بود ، توانا کسی که دانا بود ودر پی یافتن آتش ، رو به راه نهاد .منبع ، آتش بود و نور در پس هفت آسمان . آسمان اول ، شکل من به دروغ بود .
آسمان دوم ، شکل تو به دروغ بود . آسمان سوم ، رسیدن به او بود . آسمان چهارم ، یکتایی « من » بود . آسمان پنجم ، یکتایی تو بود . آسما ششم ، حلول بود و آغاز سرزمین نور .
و در هفتمین آسمان ، نه تو بودی و نه من .
*برای داشتن دریا ، چشمه ها را قربانی کرد .
*من طاهرم دریا ، در آب من طاهر باید بود و فرو رفت .
*در وهم آبی قطره ای باران ، چشمه دریا بود .
*تلخی حقیقت را می توان با زبان آگاهی چشید .
*ماهی ها با آب تنگ ، خاطرات ابی شان را مرور می کردند .
*این مهم است که یک قطره باران در مرداب سقوط کند یا در دریا ، چون سرنوشتش تعیین می شود .
*باران وقتی در مرداب می ریزد ، ایثار می کند .
*آب ، با زدودن ، کثافت ، تزکیه نفس می کند .
*خوشبختی کوچک ، حوض است .
*خوشبختی بزرگ ، استخر است .
*فراسوی خوشبختی « منم » ، دریا .
*رودخانه من بی آب است ، آیا ابر چشمان تو بارانی نیست؟
*با قامت بلندش به آسمان ، لبخند زد .
*شراب حقیقت را تلخ نوشیدم
*سد وجودش شکست ، رودخانه شد .
*زیر باران نگاهش پاک شدم .
*کوزه وجودش شکست ، هستی جاری شد .
*آسمان چشمان اشک آلودش را گشوده است تا با اشک هایش دلتنگی زمین را آبیاری کند .
*پنجره چشمانش را عاقبت شکست ، چون شیشه هایش مات بود.
*کسی که در لبانش را می بندد ، پنجره چشمانش را می گشاید.
*بعضی ها در برابر چشمانشان پرده می آویزند .
*بعضی ها می خندند تا گریه نکنند .
*می خواهم با سوزن قهر لبانم را بدوزم تا به بعضی ها حرمت کلام را بیاموزم .
*سر مرا با خنده می بری تا برای من گریه کنی ؟
*طنز، نیش تری است که لب های فرو بسته را چاک می دهد تا زخم خنده باز شود .
*عمر ، تاراج گری است که با عبور از هر نقطه جغرافیای بدن ، آثار مخرب چپاولش را بر جا می گذارد .
*چشم قلم وقتی که پلک می زند ، واژه ها بر دفترم غزل می خوانند .
*خنده ای که به زنجیر کشیده می شود ، بغضی است که فریاد می شود .
*می توانی در اولین حرکت ، با حرف ، سرت را به کوه بکوبی و در کمال ناباوری مشاهده کنی که سرت شکسته است .
*وقتی در یک چشم شک است در چشم دیگر یقین ، بهتر است یک چشمی نگاه کرد .
*با گاز گرفتن لب ، به زبانش اعتراض کرد .
*برای آنکه سری بین سرها در آورد ، روی دوش دیگر ان سوار شد .
*خودش را هفت قلم آرایش کرده بود تا به یک رقم بفروشد .
مغز یک گرمی ، فکر یک تنی .
*ایستاده بود و نگاه می کرد که چگونه پاهایش به جلو می روند.
*دست های مادرم به سرما لبخند می زنند ، دستان پدرم به کار.
*با قلم موی زبان ، تو را در ذهن دیگران نقاشی کردم .
*با لبان تو بر دستان مادرم ، بوسه زدم .
*چشمانت ، دروازه های امید بود .
*با چشمانش مرا بوسید .
*با واحد چشمانش مرا اندازه گیری کرد .
*چشمانش ، تابلوی ابدی انتظار بود .
*پشت ویترین چشم هایش دیده ام که نوشته است : حراج .
*چشمانش هنگام گریه ، تابلوی داشتن است .
*وقتی حنجره اش را شکافتند ، لاشه لاشه حرف بیرون آمد .
*مژگانش ، پرده زیباترین پنجره بود .
*با نوازش نگاهش ، نگاه وحشی ام را رام کرد .
*پاهایش در مرداب دست ها فرو رفته بود .
* در برابر من نشسته است و به چشمان خویش نگاه می کند .
*پشت ویترین چشمانش ، عروسک بود .
*پلک ، لب بسته است ، چشم ، زبان ، گریه ، فریاد .
*سرش را با احتیاط در خمره فلسفه فرو برد تا گیر نکند ، اما آنقدر فرو رفت که یادش نمی آمد در خمره است .
*وقتی سرت را به دیوار می کوبی ، یعنی نمی خواهی دیگر اسیر باشی .
*وقتی سرت را به دیوار می کوبی ، یعنی دست هایت آزادند ، پس آنچه تو را در بند نگاه می دارد ، پاهایت هستند .
*وقتی در جامعه هویت زن را از او می گیرند ، حرمت مرد بودن نیز از بین می رود .
*زن ها به علت ستم مضاعف ، ناگزیر ، از باور دروغ های مردها هستند ، اما وای به آن روزی که مردها دروغ زن ها را باور کنند .
*آیا یک نفر پیدا می شود که قصر قلبش را تنها به بهای عشق بفروشد؟
*میهمان فضول ، کاستی ها و برترهایش را در خانه دیگران جستجو می کند .
*در جمله زندگی : پدر فاعل ، مادر مفعول و کودک فعل .
*والدین نا آگاه کودکان را متهم بار می آورند تا در آینده جامعه آنها را محکوم کند .
*اگر می خواهید زنتان را آزاد بگذارید ، ابتدا آگاه و هدف مندش کنید .
*کسی که همسرش را دوست دارد ، اگر از آگاهی او وحشت داشته باشد ، برده ای را دوست می دارد .
*زن و شوهری که بدون وجود دیگران نمی توانند همدیگر را تحمل کنند دیر یا زود با هم تصادم خواهند کرد .
*در خانواده منسجم ، والدین بیشترین زمان را با هم سپری می کنند ، کمترین زمان را با خویشان و آشنایان .
*زن نا آگاه ، روزها را در خانه اقوامش به سر می برد و شب ها را در خانه با شوهرش .
*برای یک زن ، بهترین نقش اجتماعی ، مادر بودن است .
انسجام خانواده ، ریشه در اندیشه های مشترک و یگانگی دست ها و تقسیم توا
دانلود با لینک مستقیم
دانلود مقاله کتاب برش های عرضی ذهن