فی توو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

فی توو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلود مقاله غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران

اختصاصی از فی توو دانلود مقاله غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

« گیتی که مجموعه همه جانهاست » ، سایه هماست . ولی سایه انداختن هما ، هبوط گیتی ازهما و هبوط انسان، ازهما نیست ، بلکه سایه هما ، درفرو افتادن به زمین ، تبدیل به آفتاب وسرچشمه روشنی میشود ! این سخن که به نظرما، غیرمنطقی است ، چه معنائی داشته است ؟ ودرست این، تفاوت کلی فرهنگ ایران ، از فلسفه غربست ، که بجای « اندیشه هبوط » ، « اندیشه تعالی » می نشیند . این سراندیشه فوق العاده مهم را باید بررسی کرد.
« بـهـمـن » ، درفرهنگ اصیل ایران ، تخم درون هرجانی وهرانسانی است. به عبارتی دیگر، بهمن ، « گنج نهفته » یا « کنزمخفی» یا « جان درمیان جان » درهرانسانی است . در هرجانی در گیتی ، « گنج نهفته» هست . درشاهنامه این سراندیشه ، به شکل « دژبهمن که درش ناپیداست ، و با هیچ زوروقهروقدرتی ، نمیتوان « دراین دژ» را یافت و آنرا گشود و آن دژرا تسخیرکرد » و به شکل ِ« پیدایش جهان به صورت ِ بند یا طلسم » عبارت بندی شده است . فردوسی ، پس ازگفتار اندرآفرینش عالم » و بیان پیدایش آسمان و کوه و آب ورستنیها و پویندگان واینکه همه، « دربندند»، میگوید که : انسان درپایان ، پیداشد، تا باخردش ، این طلسم ها و بندهارابگشاید :
چو زین بگذری ، مردم آمد پدید
شد « این بند ها » را سراسر کلید
خرد انسانی با « کلید مهر»، این طلسم و بندها را میگشاید . ویژگی بنیادی خرد انسان درفرهنگ ایران ، « پیوند مهری خرد با طبیعت و گیتی » است .خرد ، درفرهنگ ایران ، نمیاندیشد که چگونه میتواند طبیعت را با مکرو قهر و زور، مغلوب خود سازد، بلکه میاندیشد که چگونه با مهر، میتواند « درهای بسته به طبیعت هرپدیده ای را بگشاید » . در هر چیزی وهر جانی درگیتی ، گنجی نهفته است که باید آنهاراجست وبدون قهرو زور و غلبه ، آنهارا گشود .
همچنین این سراندیشه درگرشاسپ نامه توسی ، به شکل « دخمه سیامک » عبارت بندی میشود . گرشاسپ که همان « سام » باشد از ملاح میپرسد که « این حصن که دژ باشد، درنهفتش ، چه دارد ؟ ودراین دژ، چیست که هرچه درش را میجویند، در ِورود به آن را نمی یابند » ؟ درست این دژی که درش ناپیداست ، و « دخمه سیامک » میباشد ، همان « گنج مخفی » یا « بهمن » است و سیامک درشاهنامه ، وجودی جز« سیمرغ یا هما » نیست که نخستین پیدایش بهمن است (این مطلب درپایان این کتاب، بطورگسترده بررسی میشود ) . بهمن ، بُن ِ همه جانهاست ، و مجموعه همه بُن ها درگیتی است . بهمن ، گنج مخفیست ، که در پیدایشش ( در سایه افکندنش= پیدایش جفت وسه تا شدن ) ، تبدیل به « گنج نهفته درهرچیزی ودرهرجانی ودرهر انسانی » میگردد . خویشکاری خرد انسان، گشودن این طلسمها یا بندها ، با کلید مهرهست ، چون بهمن ، اصل ضد خشم و قهراست، که گنج نهفته درهرچیزیست، و تا کسی به اندیشه حیله ورزی و غلبه جوئی و پرخاشگریست ، « درب ِخود » را به او نشان نمیدهد . طلسم یا « دژ بهمن » را ، با زور وقهر وقدرت ، نمیتوان شکست ، و با کاربرد حیله و مکرو خدعه، نمیتوان گشود. فرهنگ ایران با این سر اندیشه ، نشان میداد که گوهر سراسر هستی ، برضد قهر و مکرو زور و پرخاشگریست . پایان همه غلبه جوئیها و قدرتخواهیها ، شکست است ، چون گوهر جهان ، راه را به شناخت خود، به چنین گونه غلبه جویان و قدرتخواهان می بندد . اینجاست که باید ازخود پرسید که: آیا با همه راهها وشیوه هائی که برای غلبه برطبیعت وانسان یافته شده است ، گوهر جهان و انسان ، تصرف و شناخته شده است ؟ آیا این « گوهر آزادی درانسان » نیست که همیشه غلبه ناکردنی و تصرف ناپذیر باقی میماند ؟ حقیقت چیزها و انسانها و جانها را با زوروقهرو غلبه جوئی ، نمیتوان شناخت وبدان بینش یافت . این ژرفای انسان هست که فقط عشق آنرا میگشادید . ا این « بینش حقیقی» است که « دین » خوانده میشود . « دین » ، گنج نهفته در هرانسانی بود ، که نه میشد بدان شهادت داد و اعتراف کرد ، و نه میشد بدان ایمان آورد ، و نه میشد آنرا ازکسی آموخت ، و نه با تقلید میشد دیندارشد . ایمان و تقلید ، گواه بر « بیدینی = یا بی حقیقتی » بود .
با این تصویر، این سراندیشه که گوهر همه چیزها و انسانها و جانها ،« سرچشمه غنا » است ، بنیاد فرهنگ ایران شد ، که سپس درمکاتب فلسفی نوین ، همین اندیشه ، کشف گردید . از این سراندشه است که سکولاریته و « اصل بنیادی حقوق بشر» ، مستقیما بدون هیچ پیچیدگی و موازماست کشی و « کاربرد فن و فوت تاءویل » ، آشکارا ازآن میزهد و میتراود.
حقوق بشر، براین اصل قرار دارد که « انسان ، خودش ، میزان ومعیارارزشها و قانونها و نظام وحکومت و اقصاد و .. » هست. ودرست این اندیشه که جان میان انسان، کلید گشاینده همه قفلها و درمانگر همه دردهاست ، اندیشه ایست که ازاین بهمن ، به مولوی به ارث رسیده است .
تو هرچه هستس می باش و، یک سخن بشنو
اگرچه میوه حکمت بسی بچیدستی
حدیث « جـان تـو » اینست و ، گفت من، چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی ، و گر مریدستی
تو خویش درد گمان برده ای و ، درمانی
تو خویش ، قفل گمان برده ای ، کلید ستی
اگر زوصف تو دزدم ، تو « شحنه عقلی »
واژه « شحنه»، معرب همان« شئنا= سئنا» یا سین وسیمرغ است.
وگر تمام بگویم ، ابا یزیدستی
دریغ ازتو که در آرزوی غیری تو
« جمال خویش ندیدی » که « بی ندیدستی »
درست همین « جان »، که مولوی دراین شعر ازآن سخن میگوید ، همان « جان ِ جان » است که بهمن یا « گنج مخفی» میباشد.
« گنج » چیزیست که درآنجا که هست ، نمیگنجد . ویژگی « گنج » ، ناگنجائی همیشگیش هست . آنچه در جای خودش نمیگنجد ، و کشش بسوی رویش وگسترش و افزایش ازآنجا دارد ، گنج است . واژه «گنج » که معربش« کنز» است ، درآرامی « گین+ زا gin+zaa » هست . که به معنای « زهدان، یا اصل زاینده » است . « گنج عروس » که دراصل، به « خمسه مسترقه یا اندرگاه » گفته میشده است ، و همان « پنج روز پایان سال»است که شمرده نمیشده است ، « تخمیست که سراسر گیتی، هرسال ازنو ، ازآن میروید »، ونام دیگر این خمسه مسترقه ، « پیتک » است ، که درکردی « پیته ک » به معنای « جهازعروس » است.
و « اصل آفریننده عروس ، که زهدانش باشد » ، « گنج» شمرده میشده است . و« زهدان » ، درهمان آغازفرهنگ ایران، تبدیل به تصویری انتزاعی برای « اصل آفرینندگی» شده است ، که « درخود ، تخمی دارد که روینده و افزاینده ست، که درزهدان، نا گنجاست » . بهمن ، درست « دوگیان = دوجانه » یا « اصل آبستنی » بود . هرانسانی ، گنج مخفی ، یا « اصل آبستنی » است . مولوی ، این سراندیشه را که « بُنمایه فرهنگ ایران » است ، در مفهوم « جـان ِ جـان » نگاهداشت . بهمن ، مینوی درون مینو ، « تخم بازآفرین ، درون تخم » ، « من ِ من » ، « اصل جان ، درون جان» یا « جان ِ جان » است .
اصطلاح ِ « جان جان » درغزلیات ِ مولوی ، همان « بهمن یا اندیمان یا هخامن » فرهنگ سیمرغی ، یا « گنج مخفی » است . « تخم » ، بیانگر« اصل » است ، نه « شخص ». ولی تخم درفرهنگ ایران ،اینهمانی با شخص» هم داده شد. و این ، اینهمانی« اصل با شخص » است که نشان میدهد درواقع بیشتر، درخدا ، یک اصل دیده میشود تا شخص. درهرحال، مفهوم خدا درفرهنگ ایران ، میان « شخص» و « اصل » نوسان میکند . به « بهمن» نیز ، شکل « شخص » ، یا شکل « خدا » داده میشود . ولی درفرهنگ ایران ، خود واژه « خدا = خوا دای » ، به معنای « آن وجودیست که خودش ، خودش را میزاید ، خودش ، ازخودش ، پدیدارمیشود » . به عبارت دیگر، « خدا ، اصل آبستنی است ». بهمن ، تخم درون تخم ، یا « اصل جان ، درون هرجانی » است. جان انسان، آبستن به جان خدا ، یا آبستن به « بُن همه جانها» است .
گفت که جان جان ، منم ، دیدن جان ، طمع مکن (مفهوم غیب )
ای بنموده روی تو ، صورت جان چرا چرا

 

جان من ، جان تو ، جانت ، جان من
هیچ دیدستی دو جان دریک بدن

 

بدادم به تو دل ، مرا توبه از دل
سپارم به تو جان ، که جان را تو جانی
ازاین جان ظاهر، به جان آمدم من
کزاین جان ظاهر، شود جان ، نهانی

 

ای تو درجان ، چو جان ما ، درتن
سخت پنهان ، ولیک پنهان نیست
دست بر هرکجا نهی ، جانست
دست برجان نهادن ، آسان نیست
جان که صافی شدست در قالب
جز که آئینه دار جانان نیست
جمع شد « آفتاب ومه » این د م
وقت افسانه پریشان نیست
« آفتاب وماه » ، درفرهنگ ایران ، یکی از« جفت » های مشهورهستند . خدا، ماهیست که هرروز ازنو ، خودش را که آفتابست میزاید . ماه ، به خورشید آبستن است و درخورشید ، فرشگرد یا رستاخیزمی یابد . اندیشه نوزائی ، برپایه « اندیشه جفت بودن » بنا شده است . همچنین « اندیشه برابری درفرهنگ ایران» پیآیند ِ مفهوم خدااست . خدا که آفریننده است ، خود را میآفریند . پس ، آفریننده ، برابر با آفریده است . آنچه را خدا میآفریند ، برابر با خود اوست . وازاینهم فراترمیرود . خدا در آفریده اش ، اعتلاء می یابد . آفریده ، زیباترو بزرگترو نیکتر از آفریننده است . چنانچه خورشید که آفریده ماهست ، زیباترو بزرگترو نیک تر ازماهست . ولی همین خورشید است که ازسر، برابر با ماه میگردد . ماه وخورشید ، دوچهره سیمرغند. اینست که « جفت ماه و خورشید » دراین شعر، بیان « جفت بودن جان خدا و جان انسان » درهمان شکل « مادر وفرزند » هست . ولی این سخن را مولوی میترسد آشکارا بگوید
مستی افزون شدست و میترسم
کاین سخن را ، مجال جولان نیست
دست نه بردهان من ، تامن
آن نگویم ، چه گفت را ، آن نیست
این مفهوم « جان جان » در غزلی دیگر، شفافیت بیشتر می یابد
خلقان ، بنهاده چشم درجان
جان ، چشم به خویش (= جان جان ) در نهاده
خود را هم خویش ، سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم برلب خویش ، بوسه داده
کای شادی جان و ، « جـان ِ شـاده »
شاده ، نام سیمرغ در بلخ ، زادگاه مولوی بوده است ، و نیایشگاه شاد و نوشاد دربلخ ، نیایشگاه سیمرغ ( جان = گیان = آشیانه سیمرغ ) بوده است ، ونیایشگاه شاد ونوشاد ، هیچ ربطی به بودائیان ندارد وفقط برای تحریف نظر ، این شایعات ساخته شده است . « بهمن » ، که اصل آبستنی یا « دوگیان = دوجان » است و« جان آفریینده » را دردرون « جان ظاهر» دارد ، « گنج پنهانی » یا « کنزمخفی » در هرانسانی است .
این اندیشه سپس دریک حدیث ، شکل اسلامی پیدا کرد، که الله میگوید که « من ، کنز مخفی بودم و دلم میخواست که شناخته شوم . ازاین رو مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند » . البته ، برغم آنکه این حدیث ، رونوشت برداری ازاندیشه اصیل بهمن است ، ولی محتوای اصلی درآن ، بکلی حذف ساخته شده است . نخست اینکه الله فقط ، گنج مخفی میماند ، و تبدیل به « گنج مخفی » درهرجانی و هرانسانی » نمیگردد ، و آفریدگانش ، برابر با او نیستند ، بلکه فقط باید اورا بشناسند، و به او تعظیم کنند ، ولی هرگزخود او، وهمگوهراو نشوند .« شناختن » چیزی، « همگوهرشدن با آن چیز» نیست . محتوای اصلی تصویر بهمن ،« اصل آبستنی » است که روشنی و بینش ، زایش ازتاریکیست . این سراندیشه « زهشی یا انبثاقی بودن هرجانی و هرانسانی و هرچیزی » است که بکلی برضد ادیان نوری است. محتوای اصلی اینست که « اصل آبستنی» یا « گنج پنهانی » ، درسراسر ِ هستی ، پراکنده و پخش میشود( بـغ که خدا باشد = همان پخش شدن است ) ، و سراسر جهان ، همسرشت و همگوهر بُن ( خدا ) هست . این اندیشه که خدا یا اصل ، « جان هرجانی وطبعا هرانسانی » است ، « هسته اصلی عرفان » نیز باقی میماند . « جان جان بودن » ، یا « دوجانه بودن هرجانی و هرانسانی » ، یا « انسان ، به کرداراصل آبستنی » ، رستاخیز فرهنگ سیمرغی ایران در عرفان است . « جانی که میان هرجانی » هست ، بهمنست ، و چون بهمن ، بُن کیهان و زمان وخرد و عشق هست ، درهیچ جانی ، نمیگنجد » .
تو کئی دراین ضمیرم ، که « فزونتر از جهانی »
تو که « نکته جهانی » ، زچه نکته ، می جهانی ؟ ( می زهی )
این « در پوست خود ، نگنجیدن » ، هم یک اصل کلی درگیتی است ، وهم یک اصل خصوصی درانسان هست . جان هرانسانی ، پوست و زهدان این « نکته فزونتر ازجهان و زمان و مکان » است . این اصلست که آشکارا میگوید که هرعقیده و دین و مسلک و فلسفه ای که در آگاهبود انسان جا دارد ، فقط پوسته و نقش و صورت و جامه انسان هست ، ولی انسان، ازهمه آنها « فراترمیروید » و این پوستها را مانند « مار» ازخود میاندازد . پوست اندازی ، ویژه جان انسانست . این پوست اندازی ، همان « رستاخیز و قیامت و فرشگرد » است ، و نیاز به آن نیست که انسان هزاره ها درانتظار آمدن آن روز بنشیند .
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که درجیحون نگنجی
تو آن درّی که از دریا فزونی
تو آن کوهی که درهامون نگنجی
چه خوانم من فسون « ای شاه پریان »
شاه پریان ، سیمرغست که همان تخمیست که درون انسان نمیگنجد و این شاه پریان را ، محمد « ابلیس » میخواند
که تو درشیشه و افسون نگنجی
تو لیلیی و لیک از رشک مولی
به کنج خاطز مجنون نگنجی
توخورشیدی ، قبایت نور سینه است
تو اندر اصلس و اکسون نگنجی
تو ئی شاگرد جان افزا طبیبی ( سیمرغ )
دراستدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست ؟ در قانون ( کتاب ابن سینا ) نگنجی
بگوید خصم : « تا خود، چون بود این ؟ »
تو از « بیچونی » و ، در « چون » نگنجی
چنین بودی دراشکمگاه دنیا
بگنجیدی ، ..... ولی اکنون نگنجی
انسان ، هنگامی به خود حقیقی اش میآید ، که درک این حالت ناگنجیدنی بودن در « خودِ اجتماعی وخودِ دینی و خودِعقیدتی وخود فلسفی وخود حزبی و خود طبقاتی و خود ملی و خود جنسی .. » را بکند ، و این حالت ، همان حالتیست که « مستی » نامیده میشود . این روند « ازخود خشکیده و سفت شده در آگاهبود اجتماعی و دینی و ملی و طبقاتی و... » بیرون آمدنست ، که بیان « جستجوی خود ِ حقیقی » است ، و درعرفان ، « بیخودی » نامیده میشود .
گفتم که : مارا هنگامه بنما گفت : اینک اما تودرجوالی
بدران جوال و سر را برون کن تا خود ببینی ، کاندر وصالی
اندر ره جان ، پارا مرنجان زیرا همائی ، با پرّ و بالی
نیاز برنجانیدن پا و گشتن گرد دنیا نیست، چون این هما درجان خودت آشیانه دارد . انسان ، هنگامی انسان میشود که، جان درون جان او، جوانه بزند، و پوست این خود ِ ظاهری را بترکاند، و « احساس ناگنجیدنی بودن درآگاهبود خود » کند . چنین احساس ناگنجیدنی بودن درخود ، گوهر « خندیدن » است . هنگامی ، این جان درون جان ، که گنج مخفی ، که بهمن میباشد ، صدف آگاهبود را درهم میشکند ، انسان ، از بُن وجودش میخنددد . ازاین رو است که نام دیگر بهمن ، « بزمونه » است، که به معنای « اصل بزم و اصل زائیدن » است . بهمن درهرانسانی با اندیشه اش میامیزد ، و سراسر وجود انسان ، تبدیل یه یک « لبخند » میشود .
همچو گل ، ناف تو برخنده بریدست خدا
لیک امروز مها ، نوع دگر میخندی
باغ با جمله درختان زخزان ، خشک شدند
زچه باغی تو ؟ که همچون گل تر میخندی
تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد
چو مه ازچرخ ، برآن تیر و سپر میخندی
تو یقینی و عیان ، ... بر ظن و تقلید بخند
نظری جمله و بر « نقل و خبر » میخندی
انسان ، خودش با روشنی زاده ازگوهر خودش، می بیند ، و طبعا برهرچه « نقل و خبر » است ، میخندد
درحضور ابدی ، شاهد و مشهود ، تو ئی
بر ره و رهرو و برکوچ و سفر میخندی
این « خندیدن » که یکی از برترین « شیوه های گسستن از همه منقولات و اخبار، ازهمه سنـّت ها و پیشینه ها ، ازهمه آموخته ها » است ، بنیاد فرهنگ ایرانست . این خندیدن از ته دل ، هنگامیست که انسان ، به بُن بهمنی ، به جان جانش میرسد ، و بار همه سنت ها و پیشینه ها و آموخته ها و منقولات و اخباررا با یک تکان ، از دوش خود، فرومیاندازد ، چون ازآنها ، بی نیازمیشود .
آنگاهست که انسان ، خودش ، میزان خودش میشود . بینش بهمنی ، بینش خندان است. بینشی است که گوهرش ، سرود است . این گوهر موسیقائی بهمن است که « ماده و هیولای ساختارگیتی » میشود ، سایه میشود ، سه تای یکتا میشود ، عشق میشود . برای شناخت گنج نهفته در درون هرانسانی ، باید آواز و آهنگ و بانگ اورا شنید . این موسیقی و طنین و « تن تن تن یا ریتم و کوبه گوهراوست » که بیش ازهمه گفته هایش ، حال دل او را آشکارمیسازد . دربُن وجود انسان ، موسیقی است، و در آغاز، موسیقی وعشق ، باهم یک جفت هستند . اندیشه ای که با این موسیقی گوهری پیدایش نیافته است ، و انسان را به رقص نمیآورد ، اندیشه افسرده و خشکی است .
درد دل را اگر نمی بینی بشنو از « چنگ» ناله و زاری
ناله نای و چنگ، حال دلست حال دل را توبین، که دلداری
دست بر « حرف بیدلی» چه نهی ؟
« حرف » را درمیان چه میآری ؟
« گفته » را ، دانه های دام مساز
که ز « گفت » است این گرفتاری
گه کلید است « گفت » و گه ، قفلست
گاه ازو روشنیم ، گه ، تاری
گفت ، باد ، است ، اگر دراو بوئیست
هدیه تو بود که گل داری
« گفت » ، جامست ، اگر برو ، نوریست
از رخ تو بود که انواری
این « موسیقی شاد و خندان ورقصان که روح گفتار» است، و همآغوش « عشق و زیبائی » است ، گوهر « سرود خسروانی » است که همان « غزل » باشد . ایرانیان ، غزلهای حافظ و مولوی وعراقی و عطار را ، از« معانی جعلی » که ازهمه سو، به آنها به زور میچسبانند ، درنمی یابند ، بلکه از« تموج آهنگ عشق و شادی و رقص و زیبائی که گفته ها و حرفها را میشکافند، ودرگفته ها و حرفهای آنها نمی گنجند » ، درمی یابند . این « اولویت یابی موسیقی و عشق و رقص و زیبائی و زندگی دراین غزلهاست که « بُن ِ بهمنی » خودرا یکراست وبیواسطه مفسران ، درجان ِایرانی میجوید . این عشق و زیبائی و موسیقی است که زندگی را دوباره « گرم » میکند ، و حرکت مکانیکی را تبدیل به « رقص زندگی شاد » میکند .
هرکه بفسرد ، برو ، سخت نماید حرکت
اندکی گرم شو و جنبش را ، آسان بین
خشک کردی تو ، دماغ از طلب بحث و دلیل
بفشان خویش زفکرو ، لمع برهان بین
هست « میزان ُمعینت » و بدان می سنجی
هله میزان بگذارو ، زر بی میزان بین
خشک شدن و افسرده شدن ، دراثر آنست که « تفکر همیشه با یک میزان معین که از آموخته ها و اخبارو دیگران ، گیرآورده ، همه چیزها را می سنجد » . چنین عقلی ، عقالیست که بر میخ طویله شریعت و « یک مکتب فلسفی یا علمی» ، بسته شده است . این « عقل عقالی » ، عقلیست که زندگی را میخشکاند و رقص شاد وآزاد را در زندگی ازبین میبرد.

 


پیدایش غزل درایران
و بازگشتِ بُن فرهنگی ایران، ازتبعید
غزل = سرودِ خسروی
خسرو = هو+سرو= نای به = سیمرغ
« غزل ، پیشآهنگ تفکرآزاد فلسفی »

 

گنج نهفته درانسان ( بهمن = جان جان ) درخود، نمیگنجد . انسان ، همیشه به جانی آبستن است ، که در راه زاده شدن است . این گنج نهفته است که اگر، راهِ خود افشانی و خود زائی و خود روئیش باز نباشد ، زندانی است . همانچه روزی ، زهدان بود ، ناگهان تبدیل به « زندان» میشود . هربینشی و آموزه ای و عقیده ای ، روزی زهدان « جنین بینش حقیقی » است ، وسپس ، با گذر زمان ، « زندان همان کودک بینش » میشود . بهمن ، جنبشی است از میان ِ فرد انسان ، به میان انسانها ( تشکیل دهنده اجتماع ) ، به میان چیزها ، به میان خود و انسانها ، به میان خود و چیزها ، برای آنکه ، خود را به چیزها وبه انسانها به پیوندد . با انسانها و طبیعت ، یوغ بشود . اینست که بهمن ، که اصل میان است ، با پیدایش ازمیان خود ، به میان خود و چیزی، به میان خود و اجتماع ، به میان خود و جانوران ، به میان خود و طبیعت ، پیوند را واقعیت میبخشد. او همیشه درهرچیزی ، در هرانسانی ، درسراسر طبیعت ، درجستجوی جفت خود است .
این فوران بهمن ازاندرونی ترین بخش جان هرانسانی ( اندیمان ) ، چه ویژگیهائی دارد ؟ بهمن، در همان اندرون جان ، نخستین پیدایش خود را می یابد . او تبدیل به بهرام و سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، یا مهرگیاه ، یا « بَـرَم = برهما » ، ... میشود ، و خود یوغی درمیان آن دو میشود، تا در « دوتا شدن »، بازآن دو « یکی بشوند » . بهمن ، درکثرت یابی و تعدد یابی ، در گوناگون شدن ، در رنگارنگ شدن ، درمختلف شدن ، نمیگذارد ، که کثرت و تعدد و گوناگونی و رنگارنگی ، ازهم پاره بشوند ، بلکه باید درعین گوناگونی ، باهم پیوسته باشند . این اندیشه ، درشیوه « بینش بهمنی ، بینش ِخردِ ایرانی » ، باز تابیده میشود . نماد بهمن ، تـارک سـر است( موی گزیمه = ویزارد وَرس ) . برای آنکه درشانه کردن ، موی سر را دوبخش میکنند ، و لی برای این کار، سر وکله را ازمیان ، نمیشکنند، وکله وسیما را دوشقه نمیکنند . اینست که درشیوه تفکر سیمرغی ، مفاهیم « روشنی، بریده از تاریکی » ، یا« موءمن ِبریده از کافر» و بطورکلی ، « اضداد ازهم گسسته »، یا بسخنی دیگر « سپنتامینو ، که ازانگره مینو بکلی جداساخته باشد » نیست. چنین گونه بینشی که ازهم می برّد ، با تصویر زرتشت از« ییما = همزاد= جفت » درسرودهایش ، بوجود میآید ، ولی درفرهنگ سیمرغی ، نبوده است . در فرهنگ سیمرغی ، یا فرهنگ اصیل ایران ،همه گوناگونیها و رنگارنگیها ، برغم تمایز ازهمدیگر ، باهم آمیخته اند . اینست که دراین فرهنگ ، مدارائی و گشادگی و بازبودن اندیشه در برابر عقاید و ادیان و مسالک و مکاتب ، اوج تعالی ِ خود را می یابد . اندیشه « وحدت همه عقاید و ادیان برغم تفاوت و اختلاف » درعرفان ، چیزی جزبازتاب این اندیشه نیست .
به همین علت بود که به « رنگین کمان » ، « کمان بهمن » میگفتند ، چون رنگهای گوناگون، باهم آمیخته اند ، وباهم ، یک کمان را ساخته اند . همچنین « پر و دم طاوس »، نماد همین اندیشه مدارائی یا « یگانگی همه رنگارنگیها » بود . اندیشه های انسانها متفاوتند، ولی ، رنگهای یک رنگین کمانند. همه برگهای درخت سیمرغ و همه میوه های درخت سیمرغ ،باهم متفاوت اند ، با آنکه همه ، ازیک درخت روئیده اندو درهمه یک شیرابه ، روانست . معرفت و اندیشه ، درتمایز و تشخیص و داوری عقاید و ادیان ، نباید آنهارا ازهم پاره کند . اندیشه ای که درمنشور کوروش بازتابیده شده ، ازهمین شیوه « بینش بهمنی » میآید ، و این تصویر « بهمن »، با تصویر « بهمن » درالهیات زرتشتی ، بسیار فرق دارد .
« بهمن » را هخامنشی ها « هخامن » مینامیدند ، چون خودرا « بهمنی = هخامنی » میدانستند . این جفت شوی و یوغ شوی، برغم گوناگون شوی ، گوهربهمن است، که دربهرام و سیمرغ ، « دو=2» را تبدیل به« یک=1» میکند ، و ازاین رو، اصل « سه تای یکتائی، که اصل عشق باشد » پدید میآید .
این پیدایش بهمن، دردو اصل بنیادی ، در هرشب، در« میان شب» روی میدهد . درواقع درمیان هرشبی ، بُن آفرینندگی ازنو ، در دو اصل بهرام و ارتا فرورد، پیدایش می یابد، که باهم جفت و یوغ میشوند . این عشق ورزی دو اصل ، یا « یوغ شدن » را « ایویaiwi + سروتsruth + ریمrima » مینامند ، که به معنای « سرود نای ماه » است . دراصل ، به « نوای نای » ، « سرود» گفته میشد، چون به نواختن نی،« نی سرائی » میگفته اند ( ماک کینزی) . عشق و سرود، باهم جفتند . عشق و جشن، باهم جفت هستند ، چون خودِ واژه جشن ( یز+ نا )، به معنای « نواختن نی» است . « ریم » ، دراصل به معنای نای بوده است ، چنانچه به کرگدن ، ریما میگویند .کرگدن ، به علت داشتن شاخ روی بینی ، بدین نام ، خوانده میشود . ازاینگذشته نام روز نخست هرماه ، نزد اهل فارس ، خرّم ژدا بود و نزد خوارزمیها ، ریم ژدا و نزد زرتشتیها، اهورامزدا بود . ریم ژدا ، نام خدا و به معنای « شیرابه و مان ِ و اشه نای » است . زشت سازی واژه ِ« ریم و ریمن » به معنای چرک ، زشت سازی موبدان زرتشتی است . ارتا فرورد ، که « نای به » باشد ، با نواختن نی ، با « نی سرائی» ، جهان را میآفرید . پس « سرود عشق » ، اصلی بود که جهان جان ازآن پیدایش می یافت . به این « سرود عشق » که بُن پیدایش جهان جان بود ، « خسروانی سرود، یا سرود خسروی » هم میگفتند . ترجمه « خسرو » به « مشهور و معروف ، و امثال آن » بکلی غلط است . خسرو یا هوسرو ، به معنای « نای به » است که نام سیمرغ است . خسرو که huruv= xu+srav باشد به معنای « نای به » است ، چون سروsrva که شاخ باشد ، ابزار بادی موسیقی ، همانند نای است . بهترین گواه براین ، همان واژه « نی سرائی » و سرود است که ازهمین ریشه ( سروsru = شنیدن ) ساخته شده است . آنچه را سپس غزل نامیدند ، ایرانیان « سرود » یا « خسروانی سرود » مینامیده اند . سراسرگیتی ، که مجموعه جانها باشند ، همه ازسرود نی ، سرشته و آغشته و بافته میشدند . گوهرهمه جانها ، سرود خسروانی یا « غزل » بود . رد پای این اندیشه درادبیات ایران باقی مانده است . حافظ میگوید :
مغنی نوائی به گلبانگ رود بگوی وبزن ، خسروانی سرود
و به اشعارحماسی یا پهلوانی، « پهلوانی سرود » میگفته اند
سخنهای رستم به نای و به رود بگفتند بر پهلوانی سرود
سرود نی یا سرود خسروانی ، یاد آور همان عشق نخستین بود که جهان از بانگ طرب و شادی عشق ، پیدایش می یافت .
دگر باره سرمستان ، زمستی در سجود آمد
مگر « آن مطرب جانها » ، ز « پرده » ، در سرود آمد
مطرب جانها = رام و سیمرغ ، ازپرده = از غیب
عشق ، شناخت بُن و اصل خود ، سرود زا هست . برای ایرانیان « سرودن سرودهای خسروانی » ، پرستیدن و پرستاری کردن ِ« نای به = سیمرغ = سـلـمـی sai+rima» یا « فرّخ » یا « اصل عشق » بود ، که « مادر زاینده درون هرانسانی و هرجانی » بود . اینست که مولوی ، در غزل سرائی ، درست بازگشت «از شریعت اسلام» را به « بُن فرهنگی ایران » درمی یابد . واین « سرود عشق » که جوشش وزهش بُن ازجان جانست ، جانشین « دعا و تسبیح دینی » میگردد . « خواندن غزلهای حافظ یا سعدی یا مولوی ویا عطار» به آواز، و درهمنوائی با موسیقی ، درواقع « نیایش جشنی ، یا جش ِ وصال با خدا ، جشن آمیزش با جان جان » است ، که جانشین « ادعیه و مناجات و تسبیح دینی و شریعتی » میگردد. اینست که ایرانی درشنیدن این غزلها با سراپایش به « حال » که همان « آل = سیمرغ » باشد ، میآید. درسرود، انسان ، جفت سیمرغ یا « جان شاده » میشود . « سرود شادی عروسی انسان با خدا ، جفت شدن جان با جان جان » ، که همان « حال » باشد ، نیایش حقیقی ایرانی میگردد، و جای « تسبیح الاه و ادعیه دینی » را میگیرد .
ربود عشق تو ، « تسبیح » و ، داد ، « بیت و سرود »
بسی بکردم لاحول و توبه ، .... دل ، نشنود
غزل سرا شد م از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ، ناموس و شرم و ، هرچم ( هرچه ام ) بود
عفیف و زاهد و ثابت قدم بُدم ، چون کوه
کدام کوه ، که باد تواش چو کـَه نربود
دل وجگر ، که میان انسان ( جان جان) است ، برغم لاحول و توبه ، سرکشی از تسبیح کردن میکند ، و « سرود = غزل » را برمیگزیند. « غزل » ، آتش عشق بنیادی را در وجود ، ازسر برمیافروزد ، تا بجای مصحف (= قرآن ) و تسبیح و مسجد ، چغانه و شعرو ترانه و موسیقی بگذارد .
آبی برزن که آتش دل بر چرخ همی زند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود وزعشق ، گرفته ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح شعراست و دوبیتی وترانه
بس صومعه ها ، که سیل بربود چه سیل ، که بحربیکرانه
«غزل» برای منش ایرانی،چنین« سرودی» بود. حافظ گوید :
« ساقی » به صوت این غزلم ، کاسه میگرفت
میگفتم این سرود ، و می ناب میزدم
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان ، به سرود و ترانه یاد آرید
سرود مجلست اکنون ، فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ، ترانه تست
سرود یا سرود خسروی، یا غزل، از دید ایرانیان ، ضمیر و روان ایرانی را یکراست به بُن عشق کیهانی ، پیوند میداد، که جانِ هرجانی است. بهمن یا هخامن یا اندیمان ، جان جان ایرانیان میماند . « اندیمان » ، درونی ترین و محرمترین و صمیمی ترین بخش هستی انسان » است که همان « بهمن » باشد . غزل ، یاد ازعشق جان او، با جانان بود، که در« خانه عشق » به وصال او میرسد ، وبا این سرود ، جهانی نو میآفرید .
این خانه که پیوسته درو بانگ چغانه است
ازخوجه بپرسید که این خانه ، چه خانه است
این صورتِ بُت چیست ؟ اگرخانه کعبه است
وین نورخدا چیست ؟ اگر دیر مغانه است
گنجیست درین خانه که درکون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل وبهانه است
برخانه منه دست ، که این خانه طلسمست
با خواجه مگوئید ، که او مست شبانه است ..
این خواجه چرخ است که چون زهره وماه است
وین « خانه عشق » است که بیحد و کرانه است
این « ایوی سروت ریم » که جایگاه و گاه پیوند بهرام و سیمرغ بود ، « آبادیان» نیز نامیده میشد( بندهش ، بخش چهارم 38 )، که در اشعار اسدی، بنام « خانه یاقوتی » آمده است .
فرستاد پس کردگارازبهشت بدست سروش خجسته سرشت
زیاقوت یکپاره لعل فام درفشان یکی خانه ، آباد نام
مراورا « میان جهان» جای کرد پرستشگهی زو، دلارام کرد
پسوند« یان=yaona» به معنای« وصل وخانه» است ( یوستی ). « یان» ، جایگاه وصال است . ضمیر، یا مرغ چهارپر درون ایرانیان ، در غزل یا سرود ، ازسر، ازقفسی که عقل شریعتی برایش ساخته است ، به آسمان آزادی ، پروازمیکند ، وخودرا از « تبعید شدگی به زندان درون » نجات میداد . ایرانی در غزل، یا « سرود خسروانی » ، غزل یا « سرود ارتا فرورد» ، یا « سرود ِ همای چهارپرضمیر » ، فطرت ( بُن) خود را ازنو، به کردار « اصل عشق و پیوند جهانی » درمی یابد

 

 

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله 73   صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران

دانلود مقاله بررسی لقمان در قرآن کریم و مثنوی معنوی مولوی

اختصاصی از فی توو دانلود مقاله بررسی لقمان در قرآن کریم و مثنوی معنوی مولوی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

چکیده:

 

قرآن به عنوان کتاب هدایت بشری همواره مورد توجه بوده و به ویژه وجود شخصیت های ممتاز قرآنی، محققان را واداشته تا در مورد این اسوه ها به مطالعه بپردازند. لقمان حکیم یکی از این چهره های برجسته ی قرآن است.در این رساله لقمان از دیدگاه قرآن و مثنوی مولوی مورد بررسی قرار گرفته است. نصایح لقمان در قرآن، شامل آموزه های اخلاقی، اجتماعی و اعتقادی است که به ظاهر به فرزند خود می گوید اما، در واقع شامل همه ی افراد بشری می شود. این شخصیت قرآنی هر چند که پیامبر نیست اما از ایمان قوی برخوردار است تا جایی که حتی شیوه ی درس و پند دادن او مثل پیامبران است. بدون تردید مثنوی معنوی نیز پیرو و تالی همین قرآن مجید است و به نوعی تفسیر قرآن محسوب می شود. مولوی هر جا که توانسته از الفاظ و عبارات و مضامین قرآنی استفاده کرده است. در اکثر داستان ها و قصه های مثنوی رد پای آیات کریمه به چشم می خورد. بدون شک ارزش و اعتبار کنونی مثنوی به خاطر ارتباط تنگاتنگ این دو باهم است.
در این رساله سعی شده حکمت ها و نصایح دهگانه ی لقمان در قرآن و مثنوی مورد بحث و بررسی قرار گیرد و در کنار آن احادیث و روایات مختلفی نیز در آن موارد آورده شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


فصل اول
کلّیّات تحقیـق
1-1. مقدمه:
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ اَلحَمدُ لِلّهِ الَّذی جَعَلَ القُرانَ مِفتاحاً لِاَبوابِ مَعرِفَتِهِ وَ اَنزَلَ الفُرقانَ عَلی عَبدِهِ لِیَکُونَ لِلعالَمینَ نَذیراً فَجَعَلَهُ سِراجاً وَ قَمَراً مُنیراً.
به نام خداوند بخشنده ی مهربان سپاس خدایی را که قرار داد قرآن را کلیدی برای درهای معرفت و قرآن را نازل کرد بر بنده ی خود تا جهانیان را بیم دهنده باشد و به عنوان نور و چراغی روشن قرار داد»( شیخ اسلامی، 1376: 8).
«قرآن نور معرفت و هدایت و نجات آدمی و معجزه ی جاوید رسول اکرم(صلوات الله علیه)است . قرآن گنجینه ی رازها و اسرار خداوند است و سخن معبود و معشوق با عاشق است و وظیفه ی هر مسلمان راستین است که در کنار حفظ ظاهر به باطن قرآن نیز نظر داشته باشد و این ودیعه ی گرانبها را با جان و دل پذیرا باشد»(شیخ اسلامی، 1376: 8).
«قرآن کریم، مجموعه ی وحی الهی است که لفظ و معنا و تعبیر و بیان آن عیناً از جانب خداوند یکتا بر حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص) نازل شده است و از آن حضرت به تواتر نقل شده و به ما رسیده است . قرآن مجید سند زنده و معجزه ی جاویدان اسلام است که در طول اعصار و قرون همه ی اقشار بشری را راهنمایی کرده و می کند و دستور جامع اسلام برای تمامی محورهای زندگی انسان است و با فطرت انسان آنچنان هماهنگ است که گویی از صمیم انسانیت انسان جوشیده است از این رو همواره تأثیری عمیق و خارق العاده بر روح و روان و جان آن عده افراد بشر که جز در برابر حق سر تسلیم فرو نیاورده اند داشته است این انسانهای برگزیده پیوسته به رهبری حکیمانه ی قرآن دل بسته اند و با شوق و شعف ضمن تجلیل و تقدیس آن به مطالعه و تحقیق اش نشسته اند و دست بر سینه ی ادب به طاعت و خدمتش ایستاده اند»(حکیم، 1378: 1).
شناخت زوایاى زندگى درس آموز و حیات عبرت انگیز انبیا و اولیاى الهى از مهم‏ترین وظایف دانش پژوهان دین باور است. از دل هر گفتار و کردار این چهره‏هاى درخشان چشمه‏اى جوشان ازمعرفت و ایمان جارى است و هر قطره از این دریا زاینده بسى معرفت‏ها و ایمان‏ها.
«قرآن کریم به مثابه کتاب هدایت بشر و کامل‏ترین مرامنامه دعوت و تبلیغ، چونان ذره‏بینى ژرف‏نگر به کاوش در این زندگى‏هاى سراسر درس و عبرت پرداخته و با اشاره یا تشریح جنبه‏هایى از حیات شخصیت‏هاى برجسته تاریخ دین و ایمان، نکته‏ها و درس‏هاى ارزشمندى به ابناى بشر گفته و دُرهاى گرانبهایى براى انسان‏هاى کمالجو و جمال‏طلب سفته است. قرآن با این کاوش ژرف و وسیع، هم به معلمان بشر درس‏هایى کارساز و هم به مربیانش رهنمودهایى روشنگر ارایه کرده است؛ هم به مصلحان انسانیت راهکارهاى رفع تباهى را ارزانى داشته و هم به مبلّغان هدایت گستر، شیوه‏هاى دعوت و ترویج دین را آموخته است»(عباسی مقدم، 1390).
کتاب مثنوی نیز از این حیث که در آن از قرآن استفاده شده است از ارزش و اهمیت بسزایی برخورداربوده است چنانکه؛« مولانا کتابش را مفسّر قرآن (کشّاف القرآن) می خواند و آنچه را که خداوند در توصیف کتاب خویش برمی شمرد، مولوی نیز برای شرح و تفسیر خویش قایل است و معتقد است که این چشمابه ی قرآن نیز ، همچون قرآن، به مذاق هرخواننده ای خوش نمی نشیند و تنها نیکان و پاکان از آن سیراب می شوند و مقامگاه آنان است، همچنین کاتبان کتاب نیز با کاتبین کرام قیاس می شوند، این کتاب از آن رو که چشمه و جویی از اقیانوس قرآن است، اوصاف آن کتاب پاکیها و هدایت را به خود گرفته است»(لاهوری، 1381: 16).
در پایان مقدمه لازم به توضیح است که یکى از شیوه‏هاى برجسته تبلیغى قرآن، چهره‏پردازى و معرفى اسوه‏هاى حسنه‏اى است که به‏سان چشمه‏هاى نور، کام عطشناک هدایت جویان را سیراب می نمایند، در تحقیق حاضر، بیش از هرچیز به خود لقمان و اندرزهای روشنگر او به فرزندش، مورد بررسی قرار گرفته و در ادامه شیوه های تبلیغی لقمان در نصایح اش پرداخته شده و بالاخره تأثیر این اسوه ی قرآنی بر بزرگ مرد شعر فارسی مولوی بلخی در اثر گران قدر او یعنی مثنوی معنوی پرداخته شده است.
1-2. تعریف مسأله و بیان پرسش‏هاى اصلى تحقیق:
قرآن مجید، کامل‏ترین کتابی است که در آن روش های بهتر زندگی کردن و سعادت بشر ذکر شده و برای پی بردن به این سعادت باید در آن به مطالعه و تدبّر پرداخت. یکى از مؤثرترین شیوه‏هاى قرآن برای نشان دادن راه رستگاری، آوردن قصه های پیامبران و ارایه اسوه‏هاى حسنه‏اى است که گاه خداوند ضمن بیان سرگذشت آن ها به شخصیت و سخنان این افراد اشاره کرده است. از این رو در این تحقیق، به دنبال بررسی یکی از این اسوه های قرآنی و سخنان با ارزش او برای سعادت بشر یعنی لقمان هستیم؛ در این تحقیق سعی خواهیم کرد نخست بدانیم که آیا لقمان به عنوان پیامبر از طرف خداوند است به عبارت دیگر آیا او از وحی الهی برخوردار بود یا نه؟ دوم این که حکمتی که خداوند به لقمان داده و از آن هم به صراحت در آیه دوازده سوره ی لقمان یاد کرده، آیا همانند حکمت پیامبران دیگر بوده ؟ سوم ،آیا حکمت های لقمان و نصایح او جنبه ی شخصی دارد یعنی فقط برای فرزندخود و یا فرزندان خود او است یا شامل تمامی افراد بشری می شود؟ و چهارم این که بسامد تاثیر لقمان و اندرز های او در شعر مثنوی مولوی تا چه حدی است؟
1-3. هدف و ضرورت تحقیق:
هدف‏هاى علمى و نظرى و کاربردی پژوهش حاضر به طور اجمال چنین است:
1. اثبات اهمیت اندرز و نصیحت در سعادت بشری .
2. اثبات ماندگارى و تأثیر سخن در قالب آیات قرآنی.
3. معرفى و شناسایى لقمان به عنوان یک شخصیت قرآن.
4. روشن ساختن زوایاى اخلاقی- اجتماعی اندرز و نصیحت های لقمان در تربیت افراد.
5. استفاده برای دانشجویان رشته ی ادبیات و معارف اسلامی .
6. استفاده از حکمت های لقمان به عنوان مقدمه گام‏هاى بعدى جهت تربیت فرزندان از طریق فیلم، داستان، مقاله، رمان و غیره.

 

1-4. روش تحقیق:
نحوه ی جمع آوری اطلاعات و روش تحقیق مورد استفاده در پژوهش فوق بدین ترتیب بوده است که ابتدا،با جمع آوری منابع موجود در مورد لقمان و مطالعه ی آنها، نخست زندگی نامه ی لقمان مورد بررسی قرار گرفت و سپس به سوره ی لقمان از دیدگاه تفاسیر مختلف پرداخته شد و حکمت ها و اندرزهای لقمان از دیدگاه قرآن و احادیث استخراج و هرکدام در قالب عنوان های جداگانه ای مورد بررسی قرار گرفتند. سپس در قسمت بعدی به مطالعه ی منابع موجود در مورد مثنوی معنوی مولانا و شرح مختصری از زندگی نامه و آثار او و هم چنین به تاثیر پذیری مثنوی از قرآن نیز پرداخته شد. و در ادامه آن دسته از ابیاتی که در آنها سخن از لقمان و حکمت های او به میان رفته کاملاً مورد بررسی قرار گرفت. بیشترین منابعى که در طول مطالعات این پژوهش مورد استفاده قرار گرفته عبارتند از:
1. قرآن و تفاسیر قرآن، به ویژه المیزان، مجمع‏البیان، تفسیرنمونه، نور، ...؛
2. کتب احادیث و قصص، به ویژه بحار الانوار، قصه های قرآن ؛
3. کتاب حکمت نامه ی لقمان ؛
4. مثنوی و شرح های مثنوی به خصوص شهیدی و زمانی.
در پایان این قسمت، به روند و ترتیب اجمالى مباحث اشاره مى‏کنیم؛ پژوهش حاضر حاوى نه فصل است. در فصل اول، مباحث مقدماتى و مطالب چندى از قبیل کلیات تحقیق به رشته تحریر درآمده است. فصل دوم، مبانی نظری و پیشینه ی تحقیق را شامل می شود فصل سوم در باره زندگی نامه ی لقمان و شخصیت اوست . فصل چهارم، در مورد اهمیت قصه های قرآن و فصل پنجم، در باره ی سوره لقمان و حکمت می باشد که به سه بخش تقسیم شده است. بخش اول به خود سوره ی لقمان اختصاص دارد و بخش دوم درباره ی معانی حکمت است و بخش سوم نمونه هایی از حکمت لقمان را مورد بررسی قرار داده ایم. در فصل ششم این رساله به بررسی حکمت ها و نصایح لقمان از نظر قرآن و احادیث پرداخته شده و فصل هفتم، به شیوه های تبلیغی لقمان در ارشاد فرزندش اختصاص یافته است. فصل هشتم درباره ی مولوی و مثنوی است که در دو بخش مورد بحث واقع شده ، در بخش اول به زندگی و آثار او و بخش دوم به تأثیر قصه های قرآن بر این کتاب می پردازد. و فصل نهم نیز در دوبخش جداگانه مورد بررسی قرار گرفته است ؛ بخش اول پیوند قرآن با مثنوی را شامل می شود و بخش دوم به بررسی حکمت ها و نصایح لقمان در ابیات مثنوی اختصاص یافته است. در پایان نیز نتیجه گیری و فهرست منابع ذکر شده است.

 

 

 

 

 

فصل دوم
مبانی نظری و پیشینه ی تحقیق
2-1. لقمان در قرآن:
یکى از شخصیت‏هاى بارز و برجسته قرآن ، لقمان حکیم است . پی بردن به ارزش او زمانی خوب فهمیده می شود که از میان تمامی حکیمان تنها نام او در قرآن آمده و علاوه بر آن اندرز های او به فرزندش نیز در قرآن ذکر شده؛ این خود می تواند دلیلی آشکار و محکم بر خدایی بودن این فرد باشد. هم چنین در تاریخ نیز از او بسیار یاد شده است. وى از دانشمندان تیزبین و دوراندیش و ازحکیمان فرزانه جهان بشریت و معاصر حضرت داود نبى بوده است.
«در سوره لقمان از کلمه حکمت و اعطای آن به لقمان سخن به میان آمده ومنظور از حکمت به طوری که از موارد استعمال آن فهمیده می شود به معنای معرفت علمی است . خود لقمان نیز حکمت خود را این گونه تعریف می کند :
«خلاصه معرفت و روح حکمت من آن است که از امور زندگی آنچه به عهده خالق است، تکلف و زحمتی بر خود روا نمی دارم و آنچه به عهده من است در آن سستی و کوتاهی نمی کنم»(جاد المولی، 1386: 450).
نام لقمان تنها دوبار در سراسر قرآن ذکر شده، اما آیات متعددى صفات و مواعظ او را بیان مى‏کند. مهم‏ترین موضوع درباره این شخصیت قرآنى این است که آیا او پیامبر بوده یا نه؟ و اصولاً حکمتی که به او داه شده است به خاطر چه بوده ؟و چه نوع حکمتی بوده؟ و آیا این همان حکمتی است که خداوند در سوره آل عمران، آیه 81 در مورد آن سخن گفته است؟ آنجا که می فرماید:
«وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ میثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وَ حِکْمَةٍ ثُمَّ جاءَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ وَ لَتَنْصُرُنَّهُ قالَ أَ أَقْرَرْتُمْ وَ أَخَذْتُمْ عَلى‏ ذلِکُمْ إِصْری قالُوا أَقْرَرْنا قالَ فَاشْهَدُوا وَ أَنَا مَعَکُمْ مِنَ الشَّاهِدینَ ؛ و خدا از پیامبران پیمان گرفت که شما را کتاب و حکمت داده‏ام به پیامبرى که آیین شما را تصدیق مى‏کند و به رسالت نزد شما مى‏آید بگروید و یارى‏اش کنید. گفت: آیا اقرار کردید و عهد مرا پذیرفتید؟ گفتند: اقرار کردیم. گفت: پس شهادت دهید و من نیز با شما از شاهدانم»(قرآن مجید، 3 : 81).
«اما لحن بیان قرآن نشان می دهد که او پیامبر نبوده اما داستان های او وکلمات حکمت آمیز او به صورت روایات و احادیث بسیار نقل شده است»(مکارم شیرازی، 1388: 412). در این خصوص، بیشتر روایات موجود، نبوت وى را نفى کرده و او را عبد صالح خدا معرفى کرده‏اند. قرآن او را بیش از هر صفت، به فرزانگى ستوده است:
وَلَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الحِکْمَةَ أَنِ اشْکُرْ لِلَّهِ؛
و به راستى، لقمان را حکمت دادیم که: خداوند را سپاس بگزار(قرآن مجید، 31 : 12).
وَمَنْ یُؤْتَ الحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِىَ خَیْراً کَثِیراً؛
و هر کس فرزانگى داده شود، نیکى بسیار داده شده است(قرآن مجید، 2 : 269).
«در عظمت مقام او همین بس که خدا اندرزهایش را در کنار سخنان خود قرار داده و در لابلای آیات قرآن ذکر فرموده است . آری هنگامی که قلب انسان بر اثر پاکی و تقوا به نور حکمت روشن گردد سخنان الهی بر زبانش جاری می شود و همان می گوید که خدا می گوید و آن گونه می اندیشد که خدا می پسندد»(مکارم شیرازی، 1376، ج17: 36).
2-2. قرآن و لقمان در مثنوی مولوی:
قرآن کتابی است که در طول تاریخ اندیشمندان و هنرمندان بزرگ و پرشماری را به خود مشغول داشته و می دارد. اندیشمندان بزرگی از سفره ی نعمت های قرآن بهره مند شده اند و آثار بزرگی را بر جای گذاشته اند. بی تردید جلال الدین محمد بلخی یکی از این دانشمندان و صاحبان هنر و حکمت است که توانسته است با خوشه چینی از قرآن کریم یکی از بزرگترین و ماندگارترین شبه تفسیر های عرفانی و حکمی قرآن را در قالب زیبای مثنوی بیافریند .
خورشید قرآن در سراسر سرزمین مثنوی تابان است و کم‏تر ناحیه و خانه‏ای است که نور و روشنی و تجلّی از آن آفتاب رخشان نداشته باشد. قرآن در مثنوی، هم‏جلوه‏ی ظاهری‏و صوری‏دارد و هم جنبه و جلوه‏ی باطنی و معنوی. هم الفاظ و حکایت‏ها و امثالش در مثنوی حاضر و پُر بَسامد است و هم روح و معنا و پیامش، مثنوی را معنوی کرده است. هر چند که مولوی معتقد است که نباید به ظاهر قرآن تکیه کرد بلکه باید به بطن قرآن رسید:
تو ز قـرآن ای پسـر ظاهر مبــین دیــو، آدم را نبیــند جــز که طیــن
ظاهر قرآن چو شخــص آدمـی ست که نقوشش ظاهرو، جانش خفـی ست
(مولوی، 1375، دفترسوم: 4247 -4248)
آن چه مولوی در مثنوی، از قرآن می‏بیند و می‏خواهد، نه ظاهر و صورت و حروف آن ، بلکه باطن و جان و درون آن است و حکمتی است که با تعلیم و تعلّم کتاب خدا به دست می‏آید. اگر صورت روشن و تمثیلی قرآن نیز در سیمای مثنوی تابان است، هم به خاطر تقلید و تبعیت از سبک قرآن است و هم، برای تعلیم و دعوت همگانی است که در ظرف تشبیه وتمثیل، ریخته شده است .
یک مثال دیگر اندر کژروی شاید ار از نقل قرآن بشنوی
(همان، دفتر دوم: 2825)
حکایت های مثنوی یا صریح و مستقیم بر گرفته از آیات قرآنی است و یا با تلمیح و اشاره و تمثیلی از آن، روایت و حکایت است. این استمداد و استشهاد و استفاده از قرآن، به گونه‏ها و شیوه‏های مختلفی صورت گرفته است؛ هم الفاظ و اشارات ظاهری و صوری و تمثیلی قرآن مورد نظر بوده است و هم مطلب و معارف، و اشارات باطنی و معنوی آن.
تأثیر قرآن هم در لغات و تعبیرات مثنوی جلوه دارد، هم در معانی و افکار آن پیداست. کثرت و تنوع تأثیر آن به قدری است که نه تنها مثنوی را بدون توجه به دقایق قرآن نمی‏توان درک و توجیه کرد، بلکه حقایق قرآن هم در بسیاری موارد به مدد تفسیرهایی که در مثنوی، از معانی و اسرار کتاب الهی عرضه می‏شود بهتر مفهوم می‏گردد . مولوی در دفتر اول می گوید:
تو زقر آن باز خوان تفسیر بیت گفت ایزد: ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت
(همان، دفتر اول:615)
استاد زرّین کوب در این باره می نویسد:
« مثنوی گه‏گاه، همچون تفسیری لطیف و دقیق از تمام قرآن کریم محسوب می‏شود که هم طالبان لطایف و حقایق از آن بهره می‏یابند، هم کسانی که به الفاظ و ظواهر اقتصار دارند آن را مستندی سودمند می‏توانند یابند. بدین گونه اشتمال بر معانی و لطایف قرآنی در مثنوی تا حدّی است که از این کتاب نوعی تفسیر صوفیانه، موافق با مذاق اهل سنّت می‏سازد»(زرّین کوب،1364، ج1: 342).
بلخاری در کتاب در دایره ی معنا می نویسد:
«تمام مثنوی صرفاً برای تفسیر سروده نشده ، اما به قول خود مولانا – در ابتدای مثنوی – حکایت آن نی است که از نیستان وجودی خود جدا مانده و در طلب ایام میعاد و میقات و وصل خویش است . در همین مثنوی که نزدیک به 26 هزار بیت است ، آیات قرآن به صورت وسیعی مورد استناد و استشهاد قرار گرفته است . مفسران و شارحان مثنوی ، تعداد آیات مورد استناد در مثنوی را از 700 تا 2200 آیه می دانند . حکیمی چون ملا هادی سبزواری تعداد آیات مورد استناد شده در مثنوی را 1422 مورد به صورت صریح و 720 مورد به صورت غیر صریح می داند »(بلخاری قهی، 1379: 2).
«مولانا به صراحت مثنوی را «کشّاف القرآن » می‏خواند و اوصافی را برای کتاب تفسیری خویش بر می‏شمرد که کم و بیش درباره‏ی قرآن نیز صادق است. از جمله آن که، مثنوی به دست نویسندگان پاک و کریم نوشته شده و جز پاکان هم به حقیقت آن دست درک نمی‏سایند و حافظ و ناصر و راقب آن خداوند است»(مولوی،1375، دفتر اول: 3).
مولوی در سرودن مثنوی به قرآن نظری ویژه داشت و در اکثر ابیات مثنوی، تجلّی قرآن را می توان دید. کلمه ی لقمان 25 بار در مثنوی آمده است . دردفتر اول 10 بار ، در دفتر دوم 11 بار و در دفتر سوم 4 بار .مولوی در کنار نام لقمان گوشه ای از حکمت های او را نیز یاد آور شده است .
در مجموع، مثنوی می‏تواند به عنوان یکی از آیینه‏ها و جلوه‏ها ی قرآن کریم، معرفی شود که با عنایت خداوند و با همت و استعداد مولوی، از آن آفتاب روشنی و گرمی و حرکت گرفته و مباحث و مطالب خود را مبارک و میمون کرده است.
2-3. پیشینه ی تحقیق:
تحقیق و نگارش در زمینه علوم قرآنی خیلی زیاد و پردامنه است و قبلاً کتاب ها و تفسیر ها و پایان نامه ها و مقالات فراوانی نوشته شده است؛ اما در زمینه ی خود سوره ی لقمان علاوه بر تفسیر های گوناگون در باره ی این سوره، کتابی است مربوط به محمد محمدی ری شهری با عنوان حکمت نامه ی لقمان و بعد از آن کتاب حکمت های دهگانه ی لقمان نوشته ی محمدی اشتهاردی و چند پایان نامه و مقاله در این زمینه که هرکدام از یک نظر به مطالعه در مورد لقمان پرداخته اند. اما در مورد مثنوی به غیر از کتاب هایی که به شرح و حال مولوی پرداخته اند مجموعه ای که به تاثیر لقمان و حکمت ها و نصایح او در مثنوی بپردازد، و هم چنین تحقیقی که این دو موضوع را در کنار هم بررسی کند، موجود نمی باشد. لذا پژوهش اینجانب در این زمینه می تواند منبعی در راستای بررسی اندرزها و حکمت های لقمان در قرآن و تاثیر این اندرزها در ادبیات به ویژه در مثنوی، باشد ،از سوى دیگر، کتاب های موجود تنها هر یک به بخشی از این موارد اشاره کرداند که در این رساله در کنار نصایح لقمان شواهد شعری از مثنوی نیز آورده شده است.

 

 

 

 

 

فصل سوم
زندگی نامه ی لقمان

 

وَ لَقَدْ ءَاتَیْنَا لُقْمَانَ الحِْکْمَة:به راستی لقمان را حکمت دادیم.
(قرآن مجید، 31 :12)
یکی از بزرگترین حکمای حقیقی که قرآن برحکمت او گواهی داده و برخی از آموزه های حکیمانه او را برای نسل های بعدی روایت کرده لقمان حکیم است . بر همین اساس نخستین سوال در این راستا این است که لقمان کیست؟ اهل کجاست؟ و در چه عصری می زیسته ؟ آیا پیغمبر است یا نه؟
اطلاعات دقیقی از زندگی نامه ی این حکیم در دست نیست اما با توجه به پژوهش های انجام گرفته (عبداله موحدی محب، 1388) می توان به صورت خلاصه این گونه او را معرفی کرد :
3-1. اصل و نسب:
«نامْ «لقمان»، و کنیه او ابوالاسود است، برخی لقمان را فرزند ناحور بن تارح(وی همان آزر پدر خوانده ابراهیم خلیل الله است) ، برخی وی را فرزند باعور بن تارح ، عده ای وی را فرزند باعورا و برخی وی را فرزند لیان بن ناحوربن تارح گفته اند»(محمدی ری شهری، 1386: 20). «سلسله ی نصب لقمان را چنین نوشته اند: «لقمان بن عنقی بن مزیدبن صارون» و به گفته ی بعضی او پسر خاله یا خواهر زاده ایوب(ع) بود»(محمدی اشتهاردی،1380: 16). البته در بررسی شخصیت قرآنی لقمان با شخصیت های تاریخی به این نکته اشاره خواهیم کرد که چرا لقمان را به این افراد نسبت می دهند. انتحاب هر یک از این اشخاص نه آسان است و نه ضروری . اما آنچه که مسلم است این است که او دارای اصل و نسب قوی نبوده فقط به خاطر داشتن ایمان قوی و تقوای الهی (إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ (قرآن مجید، 49 : 13) از لیاقت حکمت الهی برخوردار شده است .
3-2. لقمان کیست ؟
«لقمان حکیم، غلام سیاه حبشی بود که در سرزمین نَوبَه (واقع در کشور سودان یکی از مناطق آفریقا) در روزگار داوود نبی (ع) چشم به جهان گشود. بنابراین قیافه تیره و متمایل به سیاه داشت» (محمدی اشتهاردی،1380: 16). به اعتقاد برخی محل زندگی او را بلاد شام (نام مناطق وسیعی شامل اردن ، سوریه ، لبنان و فلسطین فعلی (دهخدا، 1373: 12377)) یا آسیای صغیر(ترکیه امروزی) در دهکده آموریوم دانسته اند .«در برخی منابع محل زندگی او را موصل عراق نیز ذکر کرده اند. عده ای او را بنده ای از بندگان شایسته کردار خدا آفریقایی تبار می پندارند که پوستی رنگین و لبهایی بسان سیاهان داشت و در عصر داود (ع) می زیست»(طبرسی،1380، ج 11: 211). «بعضى دیگر گفته‏اند: عبدى حبشى و قاضى در میان بنى‏اسرائیل بوده است. دیگرى گوید: او قهرمان و حکیمى افسانه‏اى از عربستان پیش از اسلام است»(خرم شاهی، 1386: 220).
«گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت،ولی از دلی روشن، فکری باز و ایمانی استوار برخوردار بود»(جاد المولی، 1386: 441). او که در آغاز جوانی برده ای مملوک بود، به دلیل نبوغ عجیب و حکمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد. او از همان آغاز به راستی سخن می گفت و امانت را به خیانت نمی آلود و در اموری که مربوط به او نبود دخالت نمی کرد .
«او مردی امین بود، چشم از حرام فرو می بست، از ادای حرف ناسزا و بی مورد پرهیز می کرد و هیچگاه دامن خود را به گناه نیالود و همواره در امور زندگی شرط عفت و اخلاص را رعایت می کرد. اوقات فراغت خود را به سکوت و تفکر در امور جهان و معرفت حق تعالی می گذراند و برای گذراندن امور زندگی به حرفه خیاطی و یا درودگری مشغول بود. بعضی گویند لقمان بنده ای بود حبشی که از راه شبانی معیشت خود را می گذراند. او مدتی چوپان و برده ی قَین بن حسر(از ثروتمندان بنی اسرائیل) بود، سپس بر اثر بروز حکمت های سرشار نظری و عملی از او، از طرف اربابش آزاد شد»(محمدی اشتهاردی،1380: 16).« لقمان از خنده بی مورد و استهزاء دیگران پرهیز می کرد و هیچگاه اراده خود را تسلیم خشم و هوای نفس نمی کرد. از کامیابی در دنیا مغرور و از ناکامی اندوهگین نمی شد و صبر و شکیبایی او به حدی بود که با از دست دادن چند فرزند، از سر زبونی دیدگان خود را به سرشک غم نیالود. در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعی وافر داشت و هرگز به دو کس که با یکدیگر مخاصمه و منازعه یا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن که در میان ایشان اصلاح کرد. بیشتر وقت خود را در همنشینی با فقها و دانشمندان و پادشاهان می گذراند و مسئولیت خطیر آنها را گوشزد می کرد و آنها را از کبر و غرور برحذر می داشت و خود نیز از احوال ایشان عبرت می گرفت»(جاد المولی، 1386: 441).
3-3. طول عمر:
دوصفتی که لقمان به آنها اشتهار دارد یکی فرزانگی دیگری طول عمر او است .« برخی عمر لقمان را دویست سال دانسته اند . بعضی هم هزار سال عنوان کرده اند . ومشهور است که از نظر طول عمر فقط خضر از او برتری دارد»(محمدی ری شهری،1386: 24).
«به اعتقاد برخی وی در سال دهم سلطنت داوود نبی (971 -1041 ق م) متولد شده و تا زمان یونس پیامبر(750 -820 ق م) زنده بوده ؛ اما برابر برخی روایات دیگر لقمان در زمان داوود پیری سالخورده بود. بعضی بر این باورند که وی در فاصله ی میان بعثت حضرت عیسی وپیامبر خاتم زندگی می کرده است . بر پایه برخی گزارش های دیگر اوج شهرت لقمان با سلطنت کیقباد سر سلسله کیانیان در ایران مقارن بوده است . یک نظریه نیز وجود دارد که لقمان در حدود 554 م متولدشده است . بر این اساس می توان حدس زد که از زمان زندگی لقمان تا کنون بین 2500 تا 3000 سال می گذرد»(محمدی ری شهری،1386: 22). لازم به ذکر است که گاهی هم تشابهات اسمی و یا اشتباهات تاریخی در ثبت نام اشخاص و یا آثار آنها باعث شده است که این گونه تاریخ های متعدد و یا گاهی آثار مختلف به یک نفر نسبت داده شود . به هر حال از بین تمامی این تاریخ ها این نکته استنباط می شودکه لقمان دارای عمر طولانی بوده و در این فرصت سعی بر این داشته تا احکام و اوامر الهی را انجام دهد و در بین مردم به عدالت رفتار کند.
3-4. علت آزادی لقمان از بردگی:
در مورد علت آزادی وی داستان ها و روایت های زیادی نقل شده است که هر کدام به نحوی بر دانش و حکمت لقمان اشاره دارد . و هر منبع یکی از حکمت های او را علت آزادی وی عنوان کرده اند . ما بر این اساس به دو علت که بیشتر آمده اشاره می کنیم . علت آزادی او را در تفسیر نمونه چنین بیان کرده اند که:
«خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندی ذبح کند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد. لقمان غذایی لذیذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود. روزی دیگر خواجه امر کرد، از بدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا کرد. خواجه با تعجب پرسید: چگونه است که این دو عضو گوسفند هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: این دو عضو مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانکه اگر دل سرشار از نیت خیر و زبان گویای حکمت و معرفت و حلاّل مشکلات و مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت و محرک فتنه و فساد، هیچیک از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این دو عضو نخواهد بود. خواجه ی وی گفت: احسنت حیف است چون تو حکیمی بنده مخلوق باشد وبه همین دلیل او را آزاد کرد . در این شرایط بود که لقمان شایسته پوشیدن جامه حکمت شد» (مکارم شیرازی، 1376، ج17: 48).
در تفسیر سور آبادی علت آزادی لقمان را علاه بر مورد بالا این گونه نقل کرده است که:
«خواجه ی لقمان مردی بود که بیشتر به فکر دنیا بود و برای آخرت خود کاری نمی کرد و این کار باعث ناراحتی لقمان شده بود . روزی به هنگام فصل کشت خواجه ، لقمان را دستور داد تا در فلان جای گندم بکارندودر فلان جای جو و در جای دیگر کنجد . اما لقمان به جای عمل کردن به دستور خواجه اش در جایی که گفته بود گندم بکارید جو کاشت . چون وقت درو رسید خواجه به نظاره کشتزار بیرون رفت و دید که به جای گندم جو روئیده است . ناراحت شد و به لقمان گفت : مگر به تو نگفته بودم که در این جا گندم بکار ؟ لقمان گفت: آری ولی من از خدا امید داشتم که برای تو گندم برویاند . خواجه گفت : مگر این کار ممکن است ؟ لقمان گفت : تو را می بینم که خدای متعال را نافرمانی می کنی در حالی که از او امید بهشت داری ؛ لذا گفتم شاید آن هم بشود . خواجه بدان حکمت لقمان بیدار گشت و توبه کرد و لقمان را آزاد کرد»(عتیق ابن محمد، 1380: 1905 با اندکی تغییر).
3-5. نبوت یا حکمت:
در مورد پیامبر بودن ویا حکیم بودن لقمان با توجه به آیات و احادیث و روایات ، نظر های مختلفی بیان شده است که به غیر از چند نفر ،اکثر علما معتقد بر این هستند که خداوند به لقمان حکمت عطا کرده است. عده ای چون عکرمه و سدی از او به عنوان پیامبریاد کرده اند. در تفسیر الثعلبی آمده است:
«اِتَّفَقَ العُلَماءُ عَلی اِنَّهُ کَانَ حَکیمَاً وَ لَم یَکُن نَبیَّاً إِلّا عَکرَمِه، فَإِنَّهُ قَالَ:کَانَ لُقمانُ نَبیّاً، تَفَرّدُ بِهذا القُولِ؛ علماء اتفاق نظر دارند که لقمان حکیم بوده و پیامبر نبوده است بجز عِکرِمه که گفته است:«لقمان، پیامبر بوده است» و او در این نظر، تنهاست»(تفسیر الثعلبی،1423ق ،ج7 : 312).
علاوه بر ثعلبی این موضوع را طبرسی نیز در مجمع البیان تایید کرده و گفته است که:
«اِختَلَفَ فِی لُقمانَ، فَقیلَ: اِنَّهُ کَانَ حَکیمَاً وَ لَم یَکُن نَبیّاً، عَن اِبنِ عَباسٍ وَ مُجاهِد وَ قَتّادِه وَأَکثَرِ المُفَسِرینِ، وَ قیلَ: اِنَّهُ کَانَ نَبیّاً، عَن عَکرَمِه وَ السُدِّی وَ الشُعَبیِّ :دربارة لقمان، اختلاف است. ابن عباس و مجاهد و قَتاده و اکثر مفسران، برآنند که وی حکیم بوده و پیامبر نبوده است و از عکرمه و سُدی و شعبی نقل است که وی پیامبر بوده است»(طبرسی،1360، ج8 : 439).
اهل بیت(ع) هم به صراحت، نبوت لقمان را نفی کرده اند، چنان که از پیامبر خدا نیز نقل شده است:
«حَقّاً أقولُ:لَم یَکُن لُقمانُ نَبیّاً؛به حق می گویم که لقمان پیامبر نبوده»(طبرسی،1360، ج8 :494).
لحن قرآن نیز حکایت از حکمت لقمان دارد نه نبوت او:
وَ لَقَدْ ءَاتَیْنَا لُقْمَانَ الحِْکْمَة: به راستی لقمان را حکمت دادیم( قرآن مجید، 31 :12).
«همانطور که می دانید در مورد پیامبران سخن از رسالت و دعوت به سوی توحید ومبارزه با شرک و انحرافات محیط و عدم مطالبه اجر و پاداش و نیز بشارت و انذار در برابر امتها معمولاً دیده می شود در حالی که در مورد لقمان هیچ یک از این مسائل ذکر نشده و تنها اندرز های او که با فرزندش مطرح شده و جنبه ی عمومی دارد ، بیان شده این می تواند گواه بر این باشد که او تنها یک حکیم بوده است»(مکارم شیرازی، 1376، ج17: 44). در کتاب های مختلف تفسیر درباره نحوه ی پذیرش حکمت توسط لقمان داستان های تقریباًمشابهی نقل شده است. در تفسیر نمونه این گونه آمده است که:
« لقمان روزی در وسط روز خوابیده بود.جمعی از فرشتگان که لقمان قادر به رؤیت آنها نبود، نظر لقمان را در مورد خلافت و پیغمبری خدا جویا شدند.لقمان در پاسخ فرشتگان گفت: اگر خدای متعال مرا به قبول این امر خطیر امر کند، فرمان او را با دیده منت خواهم پذیرفت و امید و یقین دارم که در آن صورت او مرا در این کار یاری خواهد کرد و علم و حکمتی که لازمه این وظیفه باشد به من عطا خواهد کرد و مرا از خطا و اشتباه حفظ می کند، ولی اگر اختیار رد یا قبول این امر با من باشد، از پذیرش این مسئولیت بزرگ عذر خواهم خواست و عافیت را اختیار می کنم. چون فرشتگان علت امتناع لقمان از پذیرش این مسئولیت را جویا شدند، لقمان گفت: حکومت بر مردم اگر چه منزلتی عظیم دارد، ولی کاری بس دشوار است و در جوانب آن فتنه ها و بلاها و لغزشها و تاریکی های بیکرانی وجود دارد که هر کس را خدا به خود واگذارد گرفتار آن شود و از صراط مستقیم و راه رستگاری منحرف گردد و هر کس از آنها برهد به فلاح و رستگاری نائل خواهد شد. خواری و گمنامی دنیا در برابر عزت و بزرگواری آخرت گوارا است ولی اگر هدف کسی جاه و جلال دنیوی باشد، دنیا و آخرت هر دو را از کف خواهد داد، زیرا عزت و نعمت دنیا موقت و عاریه است و چنین کسی به نعمت و عزت جاودان اخروی نیز دست نخواهد یافت. فرشتگان که به عقل سرشار لقمان پی بردند او را تحسین کردند و خدای تعالی او را مورد لطف و عنایت قرار داد و سرچشمه حکمت خود را بر لقمان روان ساخت تا سیل حکمت و نور معرفت بر زبان و بیان لقمان جاری گردد و تشنگان حقیقت را در خور استعدادشان از زلال معرفت و حکمت خود سیراب سازد» (مکارم شیرازی، 1376، ج17: 45).
3-6. رمز دست یابی لقمان به حکمت:
مهمترین و آموزنده ترین نکته در زندگی نامه لقمان رمز دست یابی وی به حکمت است . به عبارت دیگر باید به این پرسش پاسخ گفت که : لقمان چه کرد که خداوند متعال او را از نعمت حکمت برخوردار نمود ؟ اگر این راز گشوده شود دیگران نیز می توانند به فراخور استعداد و تلاش خود به نور حکمت دست یابند .
پاسخ اجمالی به این پرسش این است که نور حکمت بر پایه سنت الهی مقدمات خاص خود را دارد که مهمترین آنها عبارت است از ایمان ، اخلاص ، عمل صالح ، زهد و غذای حلال . جامع ترین سخن در مقدمات حکمت سخنی است منسوب به امام علی (ع) که می فرماید:
«مَن أَخلَصَ للهُ اَربَعینَ صَبَاحَاً، یَأکُلُ الحَلالَ، صَائِمَاً نَهارَهُ، قَائِمَاً لَیلَهُ، أَجرَِی اللهُ سُبحانَهُ یَنابِیعَ الحِکمَۀُ مِن قَلبِهِ علی لِسانَهُ؛ هر کس چهل روز اخلاص داشته باشد حلال بخورد ، روز را روزه بگیرد و شب را شب زنده داری بکند خداوند پاک چشمه های حکمت را از دلش بر زبانش جاری و روان سازد»(محمدی ری شهری، 1386 : 28).
اما در مورد لقمان در روایات مختلف به نکات متعددی از مقدّمات حکمت اشاره شده است چنان که در حدیث نبوی آمده است که:
«حَقَّاً اَقوُلُ : لَم یَکُن لُقمانُ نَبیاً وَ لکِن کَانَ عَبداً کَثیرُالتَّفَکُّرِ ، حُسنُ الیَقینِ ، اَحَبُّ اللهُ فَاَحَبَّهُ ، وَ مُنَّ عَلَیهِ بِالحِکمَهِ ؛ حقیقتا می گوییم که لقمان پیامبر نبود بلکه بنده ای اندیشمند بود یقینی نیکو داشت ، خدا را دوست می داشت وخداوند هم او را دوست داشت وبا اعطای حکمت به او بر وی منت گذاشت » (طبرسی،1360، ج16: 212).
همچنین در مورد دست یابی لقمان به حکمت در کتاب حکمت نامه لقمان آمده است که:
«به لقمان گفته شد آیا تو برده ی فلان قبیله نیستی ؟ گفت : چرا ! گفته شد : چه چیز تو را به این مقام که ما می بینیم رساند ؟ گفت : راستگویی ، امانتداری ، رها کردن کارهای نامربوط به من ، فرو بستن چشمم ، نگهداری زبانم وپاکی خوراکم . پس هر که کمتر از این ها داشت کمتر از من است و هر که بیشتر داشت ، برتر از من است وهر که همین ها ر انجام داد همانند من است »(محمدی ری شهری، 1386: 28).
جامع ترین سخن در باره رمز دست یابی لقمان به حکمت از امام صادق (ع) روایت شده است که می فرماید:
«هلا ! به خدا سوگند حکمتی که به لقمان داده شده بود نه به خاطر مال بود و نه مقام و طایفه و نه هیکل و زیبایی، بلکه او مردی بود در کار خدا نیرومند، در راه او پرهیزکار، ساکت، با وقار، دقیق، آینده نگر، تیزبین و پند آموز. او روزها نمی خوابید و همیشه بر اعمال خود کنترل و نظارت دقیق داشت. از ترس گناه هیچگاه نمی خندید، غضب و شوخی نمی نمود، خداوند به او اولاد زیادی بخشید و در حالی که همه آنها قبل از وی جان سپردند با صبر و شکیبایی مصائب را تحمل کرد و به رضای خدا راضی بود و برای هیچ یک اشک بر دیدگان جاری نکرد. هر گاه به دو نفر که اختلاف و یا نزاع داشتند برخورد می کرد میان آنان صلح و صفا برقرار می ساخت و آتش کینه و عداوت را در آنها خاموش می ساخت.با اندیشه قلبش را و با عبرت ها جانش را درمان کرد و به سوی جایی کوچ نمی کرد ، مگر آن که سودی داشته باشد. به این جهت بود که حکمت داده شد و عصمت بخشیده شد»(محمدی ری شهری، 1386: 30).
در در تفسیر نمونه آمده است که:
«شخصی به لقمان گفت: مگر تو با ما شبانی نمی کردی؟ در پاسخ گفت: آری چنین است . سوال کننده پرسید: پس از کجا این همه علم و حکمت نصیب تو شد»؟ لقمان در پاسخ گفت :« قَدَّرَاللهُ ، وَ اَداءُ الَامانَهِ ، وَ صِدقُ الحَدیثِ ، وَ الصُمتُ عَمّا لا مَعَیتَنی؛ این به خواست خدا بود و به جا آوردن امانت وراست گویی و سکوت در برابر آنچه به من مربوط نبود»(مکارم شیرازی، 1376، ج17: 45).
«از مطالب مذکور و مطالب دیگر به روشنی فهمیده می شود که لقمان با این که از نظر نژادی، در سطح پایین بود، ولی در پرتو علم و عمل، ریاضت و مجاهدت در راه پاک سازی و طی مراحل کمال، به مقامی عالی حکمت رسید»(محمدی اشتهاردی، 1380: 19). به عنوان مثال سلمان یک نفر عجمی بود، بر اثر ریاضت و خودسازی و پیمودن مدارج تکامل به مقامی رسید که حضرت علی(ع) او را به لقمان تشبیه کرد، و در شأن او فرمود:
«بَخِّ بَخِّ سَلمانُ منّا اهلَ البیتِ، و مَن لَکُم یمثلِ لُقمانِ الحکیم؟ عَلِمَ عِلمَ الاوَّلِ وَ علمَ الآخِر؛ بَه بَه، به مقام سلمان، او از ما اهل بیت است، شما در کجا مانند سلمان را می یابید که مثل لقمان حکیم است، که از علم پیشینیان و آیندگان آگاهی دارد»(علامه مجلسی، 1403ق، ج22 :330).
3-7. آرامگاه لقمان:
در منابع تاریخی از چند نقطه به عنوان مدفن لقمان یاد شده است .«برخی از مورخان ایله(انتهای خلیج عقبه در کشور اردن) را محل دفن اودانسته اند . برخی دیگر آرامگاه وی را در شهر رمله(نام مشترک چند مکان مثل فلسطین ، بغداد و ...) می دانند .برخی سیاحان هم در گزارش سفر خود از زیارت قبر لقمان درشهر اسکندریه در شمال مصرخبر داده اند»(محمدی ری شهری، 1386: 26).
در معجم البلدان آمده است:
«وَفی شَرقٍ بُحِیرَة طَبَریّهِ قَبرُ لُقمانُ الحَکیمِ وَاِبنُهُ، وَ لَهُ بِالیَمَنِ قَبرُ، وَللهُ أَعلَمُ بِالصَحیحِ مِنهُمَا؛در شرق دریاچه ی طبریّه[در فلسطین]، قبر لقمان حکیم و پسرش است و برای او در یمن هم قبری هست و خداوند به درستی هر کدام ، داناتر است»(معجم البلدان،1382، ج4 : 19).
3-8. شخصیت های تاریخی هم نام لقمان حکیم:
از موضوعات بحث انگیزی که از دیرباز در میان قرآن پژوهان مطرح بوده و از چند دهه گذشته صورتی بسیار جدی به خود گرفته است، موضوع شخصیت های نام برده شده در قرآن است.
با توجه به این که بعضی از حکایت ها و حکمت ها را به لقمان نسبت داده اند ، نشان از این است که یا افرادی در دنیا وجود داشته اند که همچون لقمان دارای مراتبی از علم و دانش بودند و یا به خاطر هم نام بودن محققان را به اشتباه انداخته اند و در بررسی های تاریخی گاهی این افراد به جای یکدیگر قرار گرفته اند.در این جا سعی خواهیم کرد تا به چند مورد از این افراد که قبلاً توسط محققان بررسی شده است بپردازیم .
«گاهی لقمان را با « لقمان ابن عاد » یکی دانسته اند که دارای قدرت و نفوذ و تمکن فراوان بلکه برخی ویژگی های منحصر به فرد و برخوردار از عمری طولانی بوده و بر حسب آنچه از امثال جاهلی به دست می آید، به انواع فساد، چون دزدی و آدم کشی و فحشا و...آلوده بوده است»(ابوالفضل میدانی، 1393ق: 77). تردیدی نیست که ساحت مقدس لقمان که تایید خداوندی بر تارک ارج واعتبار او می درخشد، از هر گونه شائبه شرک و فساد و زشتی منزه است. در این باره جاحظ، نویسنده و ادیب و متکلم نام آور عرب( در گذشته 255 ق)، در جایی گفته است:
«والاتر و فراتر از تمامی آنچه از لقمان حکیم روایت شده سه چیز است: یکی ثنای خداوند نسبت به او، دوم اعطای عنوان حکیم از سوی حق به وی و سوم نقل وصایای بلند او در قرآن» (جاحظ، 1987م: 530).
«حاصل سخن این که برابر اسناد و امثال جاهلی و روایات تاریخی موجود، لقمان(ع) را با آن لقمان که امثال و سخنان خرافی مربوط به دوران جاهلی با نام او ساخته شده– و در صورت واقعیت متعلق به قوم عاد و زمان حضرت هود پیامبر(ع) بوده- نسبتی نیست؛ چه صرف نظر از دوگانگی تصویر شخصیت، از نظر تاریخی هم 800 تا 1000 سال میان جناب هود(ع) و داود پیغمبر(ع) – که برابر روایات، لقمان حکیم در زمان وی می زیسته است- فاصله وجود دارد»(موحدی، 1380: 117 - 118).
گروهی هم لقمان را با «ازوپ» افسانه پرداز و فابل نویس افسانه‌ای یا نیمه اساطیری یونان اشتباه گرفته اند. علت یکی دانستن لقمان حکیم با ازوپ به خاطر داستانهایی است که تقریباً به داستانهای حکیمانه لقمان شبیه است و این شباهت باعث شده که این دورا به هم نسبت دهند.عبداله موحدی در بررسی شخصیت تاریخی لقمان در باره این شباهت ها داستانی از هر دو نقل می کند و می نویسد:
«مولای ازوپ «خانتوس» او را گفت که به بازار شو و بهترین چیزها بخر. ازوپ رفت و جز چند زبان چیزی نخرید و گفت: از زبان چیزی بهتر نیست؛ چه زبان رابط مردمان و کلید همة دانشها و رکن حقیقت و خرد و آلت ستایش یزدان است. مولایش برای اینکه او را دچار زحمت سازد، بدو گفت: بدترین چیزها را بخر. ازوپ این بار نیز، چیزی جز زبان از بازار نیاورد و چنین گفت: بدترین چیزها در جهان، زبان است؛ چه مادر همة مجادلات و سرچشمة اختلافات و نزاعها زبان است»(موحدی، 1380: 122).
این داستان را در کتب اسلامی به صورت های مختلفی ثبت کرده اند که از جمله در تفسیر نمونه آمده است که:
«خواجه ی لقمان دستور داد تا لقمان ،گوسفندی ذبح کند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد. لقمان غذایی لذیذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد میهمانان آورد. روزی دیگر خواجه امر کرد، ازبدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا کرد. خواجه با تعجب پرسید: چگونه است که این دو عضو گوسفند هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: إِنَََّهُما اَطیَبُ شَى‏ٌءٍ إذا طَاباً وَأَخبَثُ شَى‏ٍءٍ إذا خَبثَاً؛ این دو پاک‏ترین چیزها هستند اگر پاک‏شوند و آلوده‏ترین اشیاء هستند اگر ناپاک شوند. این دو عضو مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانکه اگر دل سرشار از نیت خیر و زبان گویای حکمت و معرفت و حلاّل مشکلات و مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت و محرک فتنه و فساد، هیچیک از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این دو عضو نخواهد بود»(مکارم شیرازی، 1376، ج17: 48).
«نیز داستان شرط‌بندی ارباب لقمان که درصورت باختن در قمار تمام آب دریاچه را بنوشد و چاره‌اندیشی لقمان و نظیر آن به صورت شرط‌بندی کشیش با امپراتور روم؛ و همچنین صورتی از داستان میوه خوردن غلامان و تهمت زدن به لقمان ـ که در منابع تاریخی و تفسیری و روایی کم و بیش آمده و مولانا از آن در مثنوی به مثابة تمثیلی بهره جسته است ـ در داستان‌های ازوپ به چشم می‌خورد»(موحدی، 1380: 123) .
«اساساً سخنان لقمان را به هیچ روی نمی‌توان فابل یا مانند آن نامید؛ چه آنکه عمدة آنها از نظر قالب، صورت موعظه دارد و از نظر محتوا، دعوت به توحید و زهد و توجه به حسابگری دقیق خداوند و پاداش روز جزا و ثواب و عقاب الهی و مانند آن است و آنچه از ازوپ در زبانها مشهور است و در کتابها به ثبت آمده، قصه‌هایی ـ بعضاً ابتدایی ـ از زبان سگ و گرگ و الاغ و مانند آن با مضامینی زمینی است که البته می‌توان همانندی‌های فراوانی از آن را در ادبیات فارسی و عربی و چه بسا ادبیات جهانی پیدا کرد؛ زیرا قصه و افسانه مرز و بوم نمی‌شناسد»(موحدی، 1380: 125).
«گاهی هم محققان لقمان و« احیقار » را یکی دانسته اند و این هم به خاطر نصیحت هایی است که هر دو به فرزندان خود می کنند. البته گویند احیقار خواهرزاده ی خود را مورد خطاب قرار داده است. به هر حال این اندرز ها و بر حسب اتفاق نصیحت هایی که می کنند- بعضی مواقع عین هم هستند – محققان را بر این داشته تا این دو را به جای هم دیگر پندارند»(موحدی، 1380: 127).
احیقار کیست؟
دکتر عبدالحسین زرین کوب درباره ی این شخصیت می نویسد:
«احیقار وزیر و کاتب «سنا خریب» پادشاه آشور (750 تا 681 ق. م) بوده است. وی در زمان خود دارای قدرت ونفوذ و ثروت فراوان و جامع میان حکم و حکمت به حساب می‌آمده است؛ به حدی که در موارد یاد شده ضرب المثل بوده است. او پس از ازدواج با زنان زیادی به دلیل عقیم بودن و محرومیت از فرزند، خواهرزادة خود را که «نادان» نام داشت همچون فرزند خویش می‌پرورد و او را در درگاه پادشاه به عنوان جانشین خود معرفی و توصیه می‌کند؛ اما «نادان» با بدسگالی، شاه را نسبت به احیقار بدگمان می‌سازد و او را به قتل وی وادار می‌کند. احیقار به وسیلة مأموری که برای قتل وی می‌آید از کشتن نجات می‌یابد و روی پنهان می‌دارد، اما وقتی شاه گرفتار تهدید پادشاه مصر می‌شود و از کشتن احیقار اظهار پ

دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله بررسی لقمان در قرآن کریم و مثنوی معنوی مولوی

تحقیق در مورد مولانا جلال الدین محمد مولوی

اختصاصی از فی توو تحقیق در مورد مولانا جلال الدین محمد مولوی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

تحقیق در مورد مولانا جلال الدین محمد مولوی


تحقیق در مورد مولانا جلال الدین محمد مولوی

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

 

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

  

تعداد صفحه16

 

فهرست مطالب

 

آموزه های مولانا برای انسان معاصر

 

6ربیع الاول سال 604هجری قمری:« مولانا جلال الدین محمد مولوی» عارف ، متفکر و شاعر پرآوازه ایرانی متولد شد. او از اهالی بلخ بود اما همراه پدر به قونیه رفت و سالیان متمادی در این شهر زندگی کرد. مولانا درحلب و دمشق ، مسند وعظ و خطابه داشت. درقونیه تدریس می کرد و دراین ایام بعد از آشنایی با شمس تبریزی روحش پریشان و آشفته شد و تدریس را رها کرد. مردم قونیه و شاگردان مولانا شمس را از قونیه بیرون راندند اما بار دیگر بر پریشانی مولانا افزوده شد. سرانجام شمس به قونیه بازگشت اما در سال 645 هجری قمری ناپدید شد و تا ابد داغ هجر او بر دل محزون مولانا نشست. از آن پس مولوی به تهذیب نفس پرداخت و سرودن مثنوی را آغاز کرد. از دیگر آثار این شاعر پرآوازه « فیه مافیه ، کلیات شمس و مجالس سَبعِه» را می توان نام برد.

خلاصه شرح حال مولوی از بستان السیاحه

عالم عامل و عارف کامل صاحب علم الیقین مولانا جلال الدین محمد بن محمد بن الحسین البلخی قدس سره مولود شریفش در قبة الاسلام بلخ از بلاد خراسان در ششم ربیع الاول سنه 604 هجری روی نمود. پدران آنجانب از علما و فضلای کبار آن دیار بوده اند. گویند مولانا در کودکی به هر سه یا چهار روز یک بار افطار می نمود و در سن شش سالگی با والد خود مولانا بهاالدین محمد ملقب به سلطان العلما او را اتفاق سفر افتاد . مولانا بهاالدین در نیشابور با جناب شیخ فریدالدین عطار قدس سره ملاقات نموده جناب شیخ کتاب اسرار نامه را که یکی از مولفات خود بود به مولانا جلال الدین عنایت فرمود و به مولانا بهاالدین گفت که این فرزند را گرامی بدار زود باشد که از نفس گرم آتش به سوختگان عالم بزند. سپس مولانا بهاالدین جناب شیخ را وداع کرده عازم بیت الله الحرام گردید و به بغداد آمد و در بغداد بزرگان و دانشمندان لوازم احترام نسبت به آن جناب به جای آوردند مولانا بهاالدین در آنجا مدت یک ماه تفسیر بسم الله فرمود چنانکه تقریر روز اول به ثانی نسبت نداشت . جمعی که طرف سلطان علاالدین کیقباد سلجوقی از کشور روم به دارالخلافه بغداد آمده و آن تقریر دلپذیر را استماع نموده بودند چون به روم بازگشتند از مناقب مولانا آنچه مشاهده کرده بر سلطان عرضه داشتند. سلطان را در غیاب اعتقادی راسخ در حق وی پدید آمد و تمنای ملاقات مولانا را داشت. تا اتفاقا مولانا را عزیمت حجاز افتاد و از آنجا به طرف شام عبور فرمود و در آنجا مولانا سید برهان ترمذی که از مریدان و همراهان وی بود رحلت نمود و در حین وفات به مولانا بهاالدین وصیت کرد که شما به طرف روم عزیمت فرمایید که جهت شما در آنجا فتوحی باشد . مولانا قبول نموده به مدینه ارزنجان آمده در خانقاه عصمتیه تاج ملک خاتون عمه سلطان علاالدین نزول فرمود و


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد مولانا جلال الدین محمد مولوی

سرگذشت و احوال مولوی

اختصاصی از فی توو سرگذشت و احوال مولوی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

سرگذشت و احوال مولوی


سرگذشت و  احوال مولوی

جلال الدین محمد فرزند بهاء الدین محمد معروف به «بهاء الدین ولد» و ملقب به «سلطان العلما» فرزند حسین بلخی، این خانواده پدر بر پدر ازمردم خراسان قدیم ساکن ناحیه ی بلخ بوده اند و به نسبت بلخی و خراسانی شهرت داشته اند؛ اما شهرت مولوی به «مولانای رومی» و «مولای روم» بعد از آنست که از بلخ مهاجرت کرده و در شهر «قونیه» موطن برگزیده اند که از بلاد معروف آناتولی و آسیای صغیر و ترکیه ی فعلی است و آن را در قدیم کشور «روم» می گفتند؛ به طوری که نگارنده تبع کرده ام این شهرت از اوایل قرن ششم هجری به بعد است. برای اینکه من درمؤلفات نیمه‌ی اول این قرن دیده ام که ازمولوی به عنوان «مولانای روم» اسم برده و اشعاری نقل کرده اند؛ برای کسانی که سرگذشت مولوی را از روی کتاب ها خوانده اند هم این نکته تازگی دارد، زیرا تاکنون دیده نشده کسی متعرض باشد از این که چه تاریخ مولوی را به عنوان «مولانای روم» یا «ملای رومی ها» خوانده اند.


دانلود با لینک مستقیم


سرگذشت و احوال مولوی

غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران

اختصاصی از فی توو غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران


غزلـّیات ِ مولوی  وباز زائی فرهنگ ایران

فرمت فایل : WORD ( قابل ویرایش ) تعداد صفحات:55

 

« گیتی که مجموعه همه جانهاست » ، سایه هماست . ولی سایه انداختن هما ، هبوط گیتی ازهما و هبوط انسان، ازهما نیست ، بلکه سایه هما ، درفرو افتادن به زمین ، تبدیل به آفتاب وسرچشمه روشنی میشود ! این سخن که به نظرما، غیرمنطقی است ، چه معنائی داشته است ؟ ودرست این، تفاوت کلی فرهنگ ایران ، از فلسفه غربست ، که بجای « اندیشه هبوط » ، « اندیشه تعالی » می نشیند . این سراندیشه فوق العاده مهم را باید بررسی کرد.

« بـهـمـن » ، درفرهنگ اصیل ایران ، تخم درون هرجانی وهرانسانی است.  به عبارتی دیگر، بهمن ، « گنج نهفته » یا « کنزمخفی» یا « جان درمیان جان » درهرانسانی است . در هرجانی در گیتی ، « گنج نهفته» هست .  درشاهنامه این سراندیشه ، به شکل « دژبهمن که درش ناپیداست ، و با هیچ زوروقهروقدرتی ، نمیتوان « دراین دژ» را یافت و آنرا گشود و آن دژرا تسخیرکرد » و به  شکل ِ« پیدایش جهان به صورت ِ بند یا طلسم » عبارت بندی شده است . فردوسی ، پس ازگفتار اندرآفرینش عالم » و بیان پیدایش  آسمان و کوه و آب ورستنیها و پویندگان واینکه همه، « دربندند»، میگوید که : انسان درپایان ، پیداشد، تا باخردش ، این طلسم ها و بندهارابگشاید :

چو زین بگذری ، مردم آمد پدید

شد « این بند ها » را سراسر کلید

خرد انسانی با « کلید مهر»، این طلسم و بندها را میگشاید . ویژگی بنیادی خرد انسان درفرهنگ ایران ، « پیوند مهری خرد با طبیعت و گیتی » است .خرد ، درفرهنگ ایران ، نمیاندیشد که چگونه میتواند طبیعت را با مکرو قهر و زور، مغلوب خود سازد، بلکه میاندیشد که چگونه با مهر، میتواند « درهای بسته به طبیعت هرپدیده ای را بگشاید » . در هر چیزی وهر جانی درگیتی ، گنجی نهفته است که باید آنهاراجست وبدون قهرو زور و غلبه ، آنهارا گشود .

همچنین این سراندیشه درگرشاسپ نامه توسی ، به شکل « دخمه سیامک » عبارت بندی میشود . گرشاسپ که همان « سام » باشد از ملاح میپرسد که « این حصن که دژ باشد، درنهفتش ، چه دارد ؟ ودراین دژ، چیست که هرچه درش را میجویند، در ِورود به آن را نمی یابند » ؟ درست این دژی که درش ناپیداست ، و « دخمه سیامک » میباشد ، همان « گنج مخفی » یا « بهمن » است و سیامک درشاهنامه ، وجودی جز« سیمرغ یا هما » نیست که نخستین پیدایش بهمن است (این مطلب درپایان این کتاب، بطورگسترده بررسی میشود ) . بهمن ، بُن ِ همه جانهاست ، و مجموعه همه بُن ها درگیتی است .  بهمن ، گنج مخفیست ، که در پیدایشش ( در سایه افکندنش= پیدایش جفت وسه تا شدن ) ، تبدیل به « گنج نهفته درهرچیزی ودرهرجانی ودرهر انسانی » میگردد . خویشکاری خرد انسان، گشودن این طلسمها یا بندها ، با کلید مهرهست ، چون بهمن ، اصل ضد خشم و قهراست، که گنج نهفته درهرچیزیست، و تا کسی به اندیشه حیله ورزی و غلبه جوئی و پرخاشگریست ، « درب ِخود » را به او نشان نمیدهد . طلسم یا « دژ بهمن » را ، با زور وقهر وقدرت ، نمیتوان شکست ، و با کاربرد حیله و مکرو خدعه، نمیتوان گشود. فرهنگ ایران با این سر اندیشه ، نشان میداد که گوهر سراسر هستی ، برضد قهر و مکرو زور و پرخاشگریست . پایان همه غلبه جوئیها و قدرتخواهیها ، شکست است ، چون گوهر جهان ، راه را به شناخت خود، به چنین گونه غلبه جویان و قدرتخواهان می بندد . اینجاست که باید ازخود پرسید که: آیا با همه راهها وشیوه هائی که برای غلبه برطبیعت وانسان یافته شده است ، گوهر جهان و انسان ، تصرف و شناخته شده است ؟ آیا این « گوهر آزادی درانسان » نیست که همیشه غلبه ناکردنی و تصرف ناپذیر باقی میماند ؟ حقیقت چیزها و انسانها و جانها را با زوروقهرو غلبه جوئی ، نمیتوان شناخت وبدان بینش یافت .  این ژرفای انسان هست که فقط عشق آنرا میگشادید . ا این « بینش حقیقی» است که « دین » خوانده میشود . « دین » ، گنج نهفته در هرانسانی بود ، که نه میشد بدان شهادت داد و اعتراف کرد ، و نه میشد بدان ایمان آورد ، و نه میشد آنرا ازکسی آموخت ، و نه با تقلید میشد دیندارشد . ایمان و تقلید ، گواه بر « بیدینی = یا بی حقیقتی »  بود .

با این تصویر، این سراندیشه که گوهر همه چیزها و انسانها و جانها ،« سرچشمه غنا » است ، بنیاد فرهنگ ایران شد ، که سپس درمکاتب فلسفی نوین ، همین اندیشه ، کشف گردید . از این سراندشه است که سکولاریته و « اصل بنیادی حقوق بشر» ، مستقیما بدون هیچ پیچیدگی و موازماست کشی و « کاربرد فن و فوت تاءویل » ، آشکارا ازآن میزهد و میتراود.

حقوق بشر، براین اصل قرار دارد که « انسان ، خودش ، میزان ومعیارارزشها و قانونها و نظام وحکومت و اقصاد و .. » هست. ودرست این اندیشه که جان میان انسان، کلید گشاینده همه قفلها و درمانگر همه دردهاست ، اندیشه  ایست که ازاین بهمن ، به مولوی به ارث رسیده است .

تو هرچه هستس می باش و، یک سخن بشنو

اگرچه میوه حکمت بسی بچیدستی

حدیث « جـان تـو » اینست و ، گفت من، چو صداست

اگر تو شیخ شیوخی ، و گر مریدستی

تو خویش درد گمان برده ای و ، درمانی

تو خویش ، قفل گمان برده ای ، کلید ستی

اگر زوصف تو دزدم ، تو « شحنه عقلی »

واژه « شحنه»، معرب همان« شئنا= سئنا» یا سین وسیمرغ است.

وگر تمام بگویم ،  ابا یزیدستی

دریغ ازتو که در آرزوی  غیری تو

« جمال خویش ندیدی »  که « بی ندیدستی »

درست همین « جان »، که مولوی دراین شعر ازآن سخن میگوید ، همان « جان ِ جان » است که بهمن یا « گنج مخفی» میباشد.

« گنج » چیزیست که درآنجا که هست ، نمیگنجد . ویژگی « گنج » ، ناگنجائی همیشگیش هست . آنچه در جای خودش نمیگنجد ، و کشش بسوی رویش وگسترش و افزایش ازآنجا دارد ، گنج است . واژه «گنج » که معربش« کنز» است ، درآرامی « گین+ زا  gin+zaa » هست . که به معنای « زهدان، یا اصل زاینده » است . « گنج عروس » که دراصل، به « خمسه مسترقه یا اندرگاه » گفته میشده است ، و همان « پنج روز پایان سال»است که شمرده نمیشده است ، « تخمیست که سراسر گیتی، هرسال ازنو ، ازآن میروید »، ونام دیگر این خمسه مسترقه ، « پیتک » است ، که درکردی « پیته ک » به معنای « جهازعروس » است.


دانلود با لینک مستقیم


غزلـّیات ِ مولوی وباز زائی فرهنگ ایران