لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه
112
برخی از فهرست مطالب
ترومپت داوطلبانه
فهرست مطالب
فصل اول: خانه ساکت
فصل دوم: تایبر و مالگوشیا
فصل سوم: راشل
فصل چهارم : ترومپت جدید
فصل پنجم: تعیین اولویت
فصل ششم: مناظر خارق العاده
فصل هفتم: نداهایی از دور
فصل هشتم: اینجا چیزی برای تو نیست.
فصل نهم: قدم زدن در کنار رودخانه
فصل دهم: رشته های شوگرلوف
فصل یازدهم: عشق رمانتیک
"
« فصل اول» « خانه سکوت»
احساس شادی و غم زیادی همزمان با هم، به نظر غیرممکن می آید. خنده و گریه. از کسی در موقعیت من چه انتظاری غیر از این دارید؟ ممکن است، در حال حاضر، آینده ای که به آن بسیار دلگرم هستم، خاطرات بر گذشته را از بین ببرد. با این همه، چیزهای زیادی در آینده پیش رو است. غیر از آن چیزهای زیادی هم برای یادآوری وجود دارد.
همه اینها از روزی شروع شد که همسرم ناپدید شد. البته نه، کاملاً درست نیست.
* مدت ها قبل از آن شروع شده بود، فقط من چیز زیادی درباره آن نمی دانستم، این کاملاً به شما نشان می دهد که من چقدر نادان هستم. وقایع دقیقاً جلوی چشمانم در حال وقوع بودند، و من هرگز درک نکردم( نفهمیدم). من باید اثراتش را دیده باشم، اما نسبت به آنها بی اعتنا بودم.
* در آن روز بخصوص، بعد از تمرین به خانه آمدم. در را باز کردم و وارد خانه شدم. چمدان ویولونم را روی زمین گذاشتم، کتم را درآوردم، و آویزان کردم. سپس ویولونم را به اتاق موزیکمان بردم. می خواستم قدری از موسیقی کرارتت جدید را قبل از تمرین بعدی مرور کنم. در آن لحظه متوجه ترامپت قدیمی هسمرم شدم، همان ترامپتی که در ده سال گذشته آن را می نواخت. داخل چمدانش نبود. بالای پیانو بود، مثل اینکه آن را وسط تمرین رها کرده بود. عجیب بود. اغلب اوقات همسرم سازش را داخل چمدانش می گذاشت. شاید برای لحظه ای به طبقه بالا رفته بود. پس متوجه سکوت خانه شدم، شما باید آن را احساس کنید.
به داخل آشپزخانه رفتم. یک فنجان قهوه داخل ظرفشویی بود. شسته نشده بود.
این هم عجیب بود. همسرم هرگز فنجان های کثیف را داخل ظرفشویی نمی گذاشت. به طبقه بالا رفتم تخت خواب مرتب نشده بود.
حالا واقعاً نگران شده بودم. سپس متوجه کابینت شدم ، باز بود، خالی تر از همیشه، ناگهان ترسیدم به اتاق خواب میانی دویدم، اتاق که او به عنوان دفتر کار از آن استفاده می کرد. در قفسه آنجا را باز کردم. یکی از چمدان ها مفقود شده بود.
* برای لحظه ای آنجا ایستادم، هنوز در حال امتناع کردن از پذیرفتن چیزی بود که جلوی چشمانم قرار داشت. فکر کردم کسی لباس هایش را برده و چمدانش را دزدیده است. سپس ترامپت ولی پیانو را به خاطر آوردم. شاید به جایی رفته باشد؟ اما کجا؟ چرا به من نگفته؟ با خودم گفتم، وای نه؟ شاید کسی او را دزدیده باشد، یا اجباراً به جایی رفته باشد. اما باید به من می گفت اما این درست نیست، و من روی صندلی جلوی کامیپوتر او نشستم. سعی کردم فکر کنم اما تمام آنچه که می توانستم ببینم صورت او بود، شب گذشته، در آن رستوران ایتالیایی، از لابه لای شعله شمع به من لبخندی می زد. خیلی مهربان و خیلی زیبا شده بود. اما اصلاً بحث نکردیم. پس از مدت ها بعدازظهر شادی بود. فکر کردم همه چیز دوباره درست شده است.
* از پنجره به پارک پشت خانه مان نگاه کردم. ساعت پنج و نیم، یک بعدازظهر زیبای آگوست بود. بچه ها زیر نور خورشید بازی می کردند. مرد پیری با سگش قدم می زد، قبل از اینکه قلاده او را به جلو بکشد، گاهی با او صحبت می کرد. او با سگش هر روز در همان ساعت قدم می زد و من و مالگوشیا او را تماشا می کردیم و با هم می خندیدیم. اما اخیراً اصلاً نخندیده بودیم.
* ناگهان در آن لحظه فهمیدم، که او به دنبال خوشبختی رفته است. آنکه دیروز خیلی عشق می ورزید. او داشت خداحافظی می کرد.
* بادستپاچگی سریع به طبقه پائین داخل هال رفتم، قلبم به شدت می تپید. نمی توانستم دفترچه تلفن را در جای همیشگی اش پیدا کنم. به اتاق موزیک دویدم گرداننده الکترونیکی را از داخل چمدان ویولون برداشتم دستانم می لرزید. بطوری که بکار انداختن آن چیز لعنتی سخت
دانلود داستان ترومپت داوطلبانه