/گلستان
پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سه شمشیر تیز
(اذا یئس الانسان طال انسانه کسنور مغلوب یصول علی الکلب )
ملک پرسید؟ چه میگوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت ای خداوند همی گوید:(والکاظمین الغیظ ولعارفین عن الناس) ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که خود او بود گفت: انسانی جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک از این سخن در هم آمد و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این برجنبی و خردمندان گفته اند دروغ مصلحتی آمیز به که راستی فتنه انگیز.
هر که شاه آن کفر که او گوید
حیف باشد که جز او نگوید
- گلستان
یکی از ملوک خراسانی محمود سبکتکین را در خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده، مگر همچنان درچشم خانه همی گردید و نظر کرد. سایر حکما از تامیل این فروماندند. مگر درویشی که به جایی آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دیگران است .
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستی اش بر روی زمین بر نشان نماند
***
و آن پیر لاشه را که سپرندن زیر گل
خاکش چنان بخورد که از او استخوان نماند
***
زنده است نام فرخ نوشین روان به خیر
گر چه بسی گذشت که نوشین روان نماند
***
خیری که ای فلان و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانک برآید فلان نماند
***
- گلستان
سرهنگ زاده ای را بردرسرای اغلمش دیدم که عقل وکیاستی وفهم و فراستی زایدالوصف داشت هم ازعهدخردی آثاربزردی درناحیه اوپیدا.
بالای سرش ز هوشمندی
میتافت تعاره بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمدکه جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگری به هنر است نه به مال وبزرگی به عقل است نه به سال. ابنای جنس او بر منصب اوحسد بردندو به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند دشمن چوزند چو مهربان باشد دولت ؟
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت در سایه دولت خداوندی دام ملکه همگان را راضی کردند، مگر حسودرا راضی نمی شود الا به زوال نعمت منو اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کاو ز خود برنج درست
***
بمیرتا برهی ای حسودکاین رنجی است
که ازمشقت آن جزبه مرگ نتوان رست
***
شود بختان به آرزوخواهند ماند
مغبلان رازوال نعمت و جاه
***
راست خواهی هزارچشم چنان
کوربهترکه آفتاب سیاه
شامل 13 صفحه فایل word قابل ویرایش
دانلود مقاله حکایت های شیرین فارسی